نشناخت دل از زلف تو ویرانهٔ خود را
دیوانه و شب گم نکند خانهٔ خود را
از کوی تو میآیم و از خود خبرم نیست
پرسم مگر از غم ره کاشانهٔ خود را
در خانهٔ ما یار و عجب آنکه ز هرکس
جستیم خبر دادن نشان خانهٔ خود را
بیوعده نشستیم به ره منتظر اما
با یار نگفتیم ره خانهٔ خود را
از بیخودی خویش نبودم خبر ای کاش
نشنیدمی از غیر هم افسانهٔ خود را
پنداشت نشاط از ره لطف است و ندانست
مست است و ندانسته ره خانهٔ خود را