ای فروغ ماه از شمع شبستان شما
چشمهٔ خور جرعهای در بزم مستان شما
عشق دارد صیدگاهی نغز و دلکش کاندر آن
صید شیران میکند آهوی چشمان شما
زلف مشکین خم به خم بر طرف رو چوگانصفت
ای دل عشاق مسکین گوی چوگان شما
عقل از راهی برفت و صبر در کنجی نشست
آری آری عشق باشد مرد میدان شما
خیل کفر و جیش اسلام آشتی جستند و باز
صف به خون عاشقان بستست مژگان شما
روزگار آشفتگی از سر نهادستی دگر
تا چه بر سر دارد این زلف پریشان شما
فتنه از ملک شهنشه رخت بیرون میبرد
پس چه خواهد کرد ازین پس چشم فتان شما
از اجل چندان امان خواهد که برگیرد نشاط
بهر رضوان تحفهای از خار بُستان شما