آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۸ - حکایت

هست مروی در احادیث حسن

از حسین بن علی، کان ممتحن

در زمین کربلا میشد شهید

در میان خاک و خون، خوش میطپید

آمد از سلطان معشوقان ندا

کای براه دوست کرده جان فدا!

داده در راه وفا فرزند و زن

کشته ی تیغ جفا، از عشق من

آرزویت چیست؟ یک یک بر شمار

تا گذارم آرزویت در کنار

گفت: میخواهم ز تو هفتاد جان

تا کنم یک یک نثارت در زمان!

باز آمد حضرت روح الامین

این پیام آورد از عرش برین

کای جهانت در وفا داری خجل

کرده این نامه بنام خود سجل

گر وفا کردی بوعد از صادقی است

این شهادت منتهای عاشقی است

حد معشوقی است بالاتر از این

را ز نتوان گفت پیداتر از این

چون شنید این حرف، شاه دین حسین؛

گفت: این خون بر رخ من باد زین

داشتی چون میل با این مشت خاک

دادم او را و گرفتم جان پاک

حمد لله، ثم حمدلله که دوست

دید کش جان دادنم در راه اوست

بس کن آذر، این زبان دیگر است

این زبان را گوش دیگر در خور است

صبح شد، ای شمع آتش دم مسوز

دم فروکش، آشکارا گشت روز!

تنگ شد دل، ناله را تأثیر ده

نغمه کم کن، رنگ را تغییر ده

جان هر کس، محرم این راز نیست

گوش هر کس، لایق این ساز نیست

بویی از خون شهیدان صبح و شام

میخورد در راه عشقم، بر مشام

داغ ها دارم، بدل از ماهها

خیزدم از سینه هر شب آهها

دردها دارم گمان از رشکها

ریزدم از دیده هر شب اشکها

از فلک دارم بسینه سوزها

آه ازین شبها، فغان زین روزها!

جانم، از این محنت و اندوه کاست؛

روز امیدی، شب وصلی کجاست؟!