آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۳ - حکایت

بفرمان حجاج شوریده بخت

که بودش زبان تلخ و گفتار سخت

نشاندند بر نطع فوجی اسیر

بگفتش یکی ز آن میان کای امیر

یکی روز در مجلس راستان

همی زد ز تو هر کسی داستان

کسی خواست نامت بزشتی برد

منت پرده نگذاشتم بر درد

رهایی ده امروزم از زیر تیغ

مفرمای در حقگزاری دریغ

از آن بینوا بیکس بیگناه

طلب کرد حجاج ظالم گواه

بگفتش: یکی زان اسیران مرا

گواه است از آن پرس و این ماجرا

نپوشید چشم از حق ن مرد نیز

چنین گفت در زیر شمشیر تیز

که : آری در آن روز این حق پرست

ز نیکی زبان بداندیش بست

خروشید کز بیم این رستخیز

نکردی چرا منع بدگو تو نیز؟!

بپاسخ چنین گفت آن بیگناه

که: ای از جفای تو روزم سیاه

نه جای عتاب است با من تو را

که بودم من آن روز دشمن تو را

ز خوی توام چون نبود ایمنی

شگفتت نیاید ز من دشمنی!

ز ظلمت، خدا در نظر داشتم

از امروز گویا خبر داشتم!

چو این حرف بشنود از آن تنگدل

بر آن هر دو بخشود آن سنگدل

بگفتا: به ایشان مدارید کار

که این راست گویست و آن دوستدار!

هم از راستی رستگاری رسد

هم از دوستی دوستداری رسد!!