آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۵۲ - حکایت

شنیدم که بدخو زنی بد کنش

شبی کرد مر شوی را سرزنش

که چند از تو منزل نسازم جدا

چو هم قلتبان بینمت هم گدا

از آن زن چو این سرزنش را شنفت

بزیر لب آن مرد خندید و گفت

که: آمد دو عیبم بچشمت عیان

ولی نیست جرمی مرا در میان

چو خواندی مرا قلتبان و گدا

یکی را ز خود دان، یکی از خدا!