آذر بیگدلی » دیوان اشعار » حکایات » شمارهٔ ۲۶ - حکایت

یکی روز رفتم بباغی ز کاخ

که گل رخت بر بسته بودش ز شاخ

دلم سوخت بر بلبل تیره بخت

که نالیدی از هجر گل بر درخت

ندیدی چو روی گل اندر میان

پریدن همی خواستی ز آشیان

بآن بینوا گفتم: اینک هنوز

نرفته است از رفتن گل دو روز

روی چون ز سر منزل دوستان

نه جای گل است آخر این بوستان؟!

بمان تا جهان نو کند عهد گل

بگلبن فرود آورد مهد گل

اگر بایدت گل، مرو زینهار

که گر زود یا دیر، آید بهار

ز ابر بهار و ز باد شمال

شود ساحت باغ مینو مثال

ز هر شاخ، در خنده آید گلی

ز هر آشیان، بر پرد بلبلی

بنالید آن بلبل تنگدل

که زخمم مزن بر دل ای سنگدل

باین با غم آورد گل از نخست

نخستم بگل گشت پیمان درست

بشوق گل این باغ شد منزلم

درین منزل آسود از گل دلم

دل و جانم از بوی گل گشت مست

درین گلشنم داشت گل پای بست

شب و روز با گل در این بوستان

مرا بود بس رازها د رمیان

بهر شاخم از شاخ پرواز بود

هزارم هم آواز دمساز بود

کنون کآمد ایام دولت بسر

ازین باغ گل بست بار سفر

روم من هم از پی، چو گل زار رفت

نماند بجا دل، چو دلدار رفت

بگوشم ز گل داستانها بسی است

بهر شاخم از گل نشانها بسی است

از آنها بیاد آیدم هر نشان

چکد خونم از دیده ی خون فشان

پس از گل، بگلشن نشینم چرا؟!

نبینم چو گل، خار بینم چرا؟!

چرا عیش بر خویش سازم حرام؟

ز غوغای زاغان ناخوش خرام؟!

کنون میروم تا گل آید بباغ

هم از بوی گل بلبل آید بباغ

بگفت این و نالیدن آغاز کرد

بنالید و از شاخ پرواز کرد