شنیدم، مگر زاهدی زرقکوش
دگر رند بیهوش پیمانهنوش
برفتند با هم رهی بیخلاف
به خُم ریختند آب انگور صاف
یکی سرکه میخواست، آن یک شراب
ببین تا فلک زد چه نقشی بر آب؟!
خم سرکه شد بادهای نغز و خوش
خم باده شد سرکهای بس ترش
چو بودند در کار خود ناتمام
یکی سوخت پاک و یکی ماند خام