آذر بیگدلی » دیوان اشعار » مثنویات » شمارهٔ ۹

ای خداوند آسمان و زمین

شاهد قدرتت همان و همین

صاحب الکبریاء و الجبروت

خالق الخلق و مالک الملکوت

اولی، از تو این جهان بوجود

آخری، جز تو کس نخواهد بود

شاه و درویش، پروریده ی تست

هر چه جز تست، آفریده ی تست

هستی، از هستیت کس آگه نیست

نیستی را، بهستیت ره نییست

بود از هستی تو، هستی ما

از می جود تست، مستی ما

هستی ما جدا و، از تو جداست

ناخدا را کسی نگفته خداست

سرنوشت همه، نوشته ی تست

بیش و جدوار هر دو کشته ی تست

ما گنه پیشگان جرم اندیش

در دو عالم ز شرم سر در پیش

تو چه خواهی، که عقده بگشایی

هم ببخشی و هم ببخشایی؟!

خطبه ی آدم، از کردم خواندی

از بهشتش بمصلحت راندی

که شود نسل آدمی پیدا

تا کنی دل ز عشقشان شیدا

خرد آن دیده بان شهر دماغ

از شناساییت نکرده سراغ

عاجز از وصف آن صفات بود

که صفات تو عین ذات بود

در شناسایی تو، نابیناست

گر همه شیخ ابوعلی سیناست

انبیای کرام عالیقدر

آسمان جلیل را مه بدر

همه سرگشته ی جمال تواند

کامل و عاجز از کمال تواند

ای صفاتت ز فکر ما بیرون

چو ز ذاتت شود کس آگه چون؟!

که نبی گفت، مستعیذا بک

ماعرفنا ک حق معرفتک

مهتر و بهتر همه عالم

فخر ذریه ی بنی آدم

شاه یثرب، محمد عربی

مصطفی، کز خطاب نیمشبی

والی کشور ولایت شد

کوکب مشرق هدایت شد

خاتم خاتمی در انگشتش

روی خاتم نموده از پشتش

هادی شاهراه فوز و فلاح

کش بود سنت سنیه نکاح

رحمت حق، بر او و اولادش

خاصه زوج بتول و دامادش

علی، آن شاه شهربند کمال؛

مهر رخشنده ی سپهر جمال

آنکه در علم و حلم وجود و رشاد

مثلش از مادر زمانه نزاد

آنکه قفل فلک، گشاده ی اوست

زال گیتی طلاق داده اوست

آنکه افگنده رخنه در دل سنگ

از چه؟ از برق تیغ آتش رنگ!

تیر ماری است، خورده اژدرها

قطره آبی گذشته از سرها

برتر از آفتاب مایه ی او

از سرم کم مباد سایه ی او

داستانی است، دوستان شنوید

ناله ی مرغ بوستان شنوید

روزی از روزهای فصل خزان

که شدی زرد برگ سبز رزان

زعفران زار گشته ساحت باغ

باغ از خنده دلگشا چو چراغ

هر گیاهی که از جمن رسته

روی خود ز آب زعفران شسته

یوسف مهر، رفته در میزان

چون زلیخا، درخت زر ریزان

نونهالان بوستان سرکش

همه پوشیده جامه ی زرکش

یرقان چمن شده شهره

رفته خطاف کآورد مهره

بال و پر کرده سندروسی سار

زاغ را، زردچوبه بر منقار

ساحت بوستان، ز باد خزان

گشته چون دستگاه رنگرزان

سبزه، پیرایه صندلی کرده

سبز خفتان ز تن برآورده

زان دلاویز صندل سوده

دل ز غم، سر ز درد آسوده

میوه ها، از درخت ها ریزان

گرد صندل ز شاخها بیزان

از رخ به، غبار شسته سحاب

هر ترنج آفتاب عالمتاب

در چنین فصل خوش که لاله ی باغ

شسته بودش ز سینه باران داغ

هوس سیر بوستان کردم

رفتم و یاد دوستان کردم

بوستانی ز باغ رضوان به

همه خاکش ز آب حیوان به

ز اعتدالش، هوا نه گرم و نه سرد

برگ، نیمیش سبز و نیمی زرد

آنچه از میوه خوردنی، خوردم؛

و آنچه از بهره بردنی، بردم!

هر طرف سیر باغ میکردم؛

دوستان را، سراغ میکردم!

که مگر دوستی بباغ آید،

چون من آن نیز در سراغ آید

که چو تنها رود بباغ کسی

بودش هر گلی بدیده خسی

اهل دل را بود بساحت باغ

بوی گل بی رفیق موی دماغ

ناگه آمد یکی ز طراران

یار مستان رفیق هشیاران

رهرو کوی عشق خوش فرجام

لیک گم کرده ره در اول گام

خویش را خوانده عاشق، اما نه؛

از رخش نور عشق پیدا نه

مایل امرد، از زن آسوده؛

دامنش چاک، لیک آلوده!

نام خط کرده مشکبوی گیاه

لقب زلف داده مار سیاه

بوصال زنان گزیده فراق

داده پیش از نکاحشان سه طلاق

دختران را، عدوی جوشن پوش؛

پسران را، غلام حلقه بگوش

تارک نسل و منکر فرزند

دل بفرزند دیگران خرسند

گرچه با من بیک سلیقه نبود

بیک آیین و یک طریقه نبود

لیک، یک عمر بوده این هوسم

که برندی ازین گروه رسم

که سخن سنج و نکته دان باشد

آشنای دل و زبان باشد

خلوتی کرده، گوشه یی گیریم

دانه یی کشته، خوشه یی گیریم

جز من و او، دگر کسی نبود

با دو طاووس، کرکسی نبود

هیچ یک را، ز هم نباشد باک؛

نبود در میانه بیم هلاک

از دو سو تیغ در غلاف بود

جنگ در پشت کوه قافبود

سخنی چند گفته و شنویم

دانه یی چند کشته و درویم

تا ببنیم ره که رفته درست

تا بدانیم گشته پای که سست؟!

پای صحبت چو در میان آید

از کجی راستی عیان آید

گر شویم از دلیل هم راضی

وارهیم از تحکم قاضی

ورنه جوییم نکته دان حکمی

هر دو دمساز او شویم دمی

آنچه دانیم، پیش او گوییم

برهی کو نشان دهد پوییم

دولتم یار و، بخت یاور شد

آنچه میخواستم میسر شد

کز قضا آنکه پا نهاد آنجا

گره از کار من گشاد آنجا

بود از عارفان آن فرقه

خرق عادات کرده در خرقه

نه در آن قوم، ازو کسی بهتر؛

نه زمن مدعا رسی بهتر

نه از آن باغ، خلوتی خوشتر؛

نه از آن بحث، صحبتی خوشتر!

پیش رفتم، گرفتم او را دست؛

کردم از جام التفاتش مست

گفتم از هر کجا، سخن با او؛

با من او رام شد، چو من با او!

باغ را بسته راه پیمودیم

تا بپای درختی آسودیم

خود نشستم، نشاندم او را نیز؛

سخنی چند رفت لطف آمیز

گفتم: ای روزگار دیده بسی

گرم و سرد جهان چشیده بسی

مشکلی از تو در دل افتاده است

گر نگویی تو، مشکل افتاده است

در میان من و دل دعوائی است

اینک این باغ بیخطر جایی است

هر چه میپرسمت، جوابی ده

تشنه یی را ز رحمت آبی ده

آن دلیلی که خود گزیدستی

و آنچه از دیگران شنیدستی

یک بیک بازگو، که گوش کنم

جرعه جرعه فشان، که نوش کنم

گفت: بسم الله ای وحید جهان

هر چه دارم، ندارم از تو نهان

خاصه اکنون که نیست غمازی

تا بر آرد ز پرده آوازی

هان بپرس از من آنچه میخواهی

دهمت تا ز مطلب آگاهی

غرض، از هر دو سو سخن شد گرم

هر دو یک سو فگنده پرده ی شرم

نه مرا خنجر و، نه او را تیغ؛

هیچ یک در سخن نکرده دریغ

گفتم: ای دیو بر تو راه زده

تو ره خلق بیگناه زده

با زنت چیست دشمنی که زنان

پریانند و خوانی اهرمنان؟!

زن بود گر ه ماه سرو خرام

زو گذاری چو آفتاب غمام

زن بود گرچه سرو مه پرتو

زو هراسی چو صرمی از مه تو

زن بود گرچه دختر کاووس

زو گریزی چو مار از طاووس

پسر ار چه بود ز حسن بری

بینی او را بامتیاز پری!

پسر ار چه شناسیش ناکس

خواهی او را چو جیفه را کرکس

پسر ارچه بود سیه دل زشت

جویی او را چو حامله انگشت

ای برون رفته از طریق خرد

مرد دیدی که نام زن نبرد؟!

مرد، دهقان باغ زندگی است

صبح تا شام در دوندگی است

که گزیند درین جهان باغی

که ننالد بساحتش زاغی؟!

چون چنین باغ قابلی بیند

خیزد از جا، ز پای ننشیند

گرم گردد، خوی از رخ افشاند

تخم ریزد، نهال بنشاند

از نم آب، پیشتش آب دهد

وز دم گرمش آفتاب دهد

اندر آن باغ، نخلی آراید

مگرش زیر سایه آساید

شاخهای بلند بیند ازو

میوه های رسیده چیند ازو

نام آن باغ، بچه دان زن است؛

که بباغ بهشت طعنه زن است

زان بود باغبان باغ مدام

که ز باران کند چراغ مدام

چون رسد وقت آن که بار دهد

صد اگر خواهی، او هزار دهد

تو که در شوره زار کشت کنی

زشتکاری، که کار زشت کنی

حسرت میوه، در دلت ماند

ز اشک غم، پای در گلت ماند

مرد غواص بحر احسان است

آب پشتش، زلال نیسان است!

چون فرو میچکد، نسفته در است

زان در ناب، این سحاب پر است

صدف در بود، مشیمه ی زن؛

خازنی در است شیمه ی زن

گیرد آن آب و در ناب دهد

کیست کو را نخواهد آب دهد؟!

تو که از بحر تشنه برگشتی

رخت بیرون کشیدی از کشتی

تیشه بر کف شدی بکان کندن

سود کان کندن است، جان کندن!

بس درین آرزو کشیدی رنج

که کنی پر ز زر کانی گنج

ناگهت تیشه زرد شد تا بیخ

زر مپندار، کو بود زرنیخ

نخرد کس، بنرخ زرنیخش؛

ور خرد، میکنند تو ببخش!

مو چو از خایه ی کسی نبرد

کس بزرنیخیش چگونه خرد؟!

هیچ حیوان، ز وحش و طیر و هوام

که بود اختلاطشان بدوام

کند این کار، دیده باشی؟! نه!

از دگر کس شنیده باشی؟! نه!

تو که خود اشرفی ز هر حیوان

آگه از راز ماه تا کیوان

خوش بود از تو سر زند این کار؟!

نایدت ز آدمیت خود عار؟!

راه سودا بزن کسی که گشود

حفظ نوع و بقای نسلش سود

حیف کز عشرت جهان دوری

زنده یی، لیک زنده در گوری!

زین جهان، کش بکس قراری نیست؛

میروی وز تو یادگاری نیست؟!

میوه ی باغ دل بود فرزند

مرهم داغ دل بود فرزند

در تجارت که رایگان نبود

هیچ سودی نه، کش زیان نبود

غیر ازین، کایزدت دهد فرزند؛

آگه و کاردان و دانشمند

تا درین چارسو مکان داری

سر سودا درین دکان داری

هم بلند از وی است پایه ی تو

هم گران از وی است مایه ی تو

از زیانکاریش، تو را نه زیان؛

چون عیان شد، چه حاجتم به بیان؟!

چون کشی رخت ازین سرای مجاز

هست فرزند تو، تو را انباز

بودش جان بمنت تو رهین

گاه سودش، تویی شریک مهین

بیش ازین سود در تجارت نیست

کاحتمالیت از خسارت نیست

گوش مردان مرد، ای فرزند

زیب دارد ز گوشواره ی پند

پند پیران شنو، که پیر شوی

با دلیران نشین، دلیر شوی

زین سخن، یاری توام غرض است

ورنه فارغم، تو رامرض است

شهری، آسوده از غم دشتی

پسرش غرق و نوح در کشتی

حکم، یا عقلی است یا نقلی؛

نقل، خود نشنوی ز بی عقلی!

ورنه در هر کتاب کش خوانی

زشتی کار خویشتن دانی

ز آنکه ز انواع معصیت بجهان

خواه باشد عیان و خواه نهان

هر چه در ملتی از آن خلل است

در دگر ملت اذن محتمل است

بجزاین فعل نه که در همه کیش

فاعلش عاصی است و جرم اندیش

رو بپرس این حدیث پنهانی

از یهود و مجوس و نصرانی

نیست چون نیستت کنون سر نقل

حاکمی در میانه غیر از عقل

هان بیا تا بعقل پیوندیم

تا تنور است گرم، نان بندیم

عقل چون در میان ما حکم است

گر نباشد کسی حکم، چه غم است؟!

عقل، نه قال و قیل میخواهد

هر چه گویی دلیل میخواهد

گاه دعوی نباشدت چو دلیل

هست قولت ضعیف و رای علیل

گر کشد بحث پا برون ز قیاس

دیگران زیرکند و خرده شناس

گر تو آیی ز گفتگو فائق

نگشاییم زبان بنالایق

هم خود از راه رفته برگردم

با تو همراه و همسفر گردم

هم کنم رهنمایی یاران

تا نباشند از غلطکاران

ور بیاری حضرت باری

من برآیم براست گفتاری

هم تو زان ره که رفته یی برگرد

که سر از راستی نپیچد مرد

هم بیاران خود ده آگاهی

کت درین ره کنند همراهی

نشنوند از تو پند گر ایشان

چون سیه دل حدیث درویشان

ترک این کار ناروا نکنند

چاره ی درد بیدوا نکنند

تو از آن قید خویش را برهان

ترک ایشان کن آشکار و نهان

کآنچه بینی ز نیکوان و بدان

همه تأثیر صحبت است، بدان!

گفت: این بدگمانی از چه ره است؟!

سوء ظن در حق منت گنه است!

من، بجز عشق، نیست آیینم

روشن از عشق شد جهان بینم

من ز صهبای عشق بیهوشم

نیست جز حرف عشق در گوشم

عشق را، عارفان شمرده کمال؛

که جمیل است دوستدار جمال

برتر است از سپهر پایه ی عشق

آفتاب است زیر سایه ی عشق

نیستت گر ز عشق آگاهی

برو از جان من چه میخواهی؟!