عطار » منطق‌الطیر » داستان همای » احوال سلطان محمود در آن جهان

پاک‌رأیی بود بر راه صواب

یک شبی «محمود» را دید او به خواب

گفت: «ای سلطانِ نیکو روزگار!

حال تو چون است در دارالقرار؟»

گفت: تن زن، خونِ جان من مریز

دم مزن، چه جای سلطان است؟ خیز

بود سلطانیم پندار و غلط

سلطنت کی زیبد از مشتی سقط؟

حق که سلطان جهان‌دار آمدست

سلطنت او را سزاوار آمدست

چون بدیدم عجز و حیرانیِ خویش

ننگ می‌دارم ز سلطانیِ خویش

گر تو خوانی، جز پریشانم مخوان

اوست سلطانم، تو سلطانم مخوان

سلطنت او راست و من بر سودمی

گر به دنیا، در گدایی بودمی

کاشکی صد چاه بودی، جاه نی

خاشه روبی بودمی و شاه نی

نیست این دم هیچ، بیرون شو مرا

باز می‌خواهند یک‌یک جو مرا

خشک بادا بال و پر آن همای

کو مرا در سایهٔ خود داد جای