آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قطعات » شمارهٔ ۱۴ - و له علیه الرحمه

خوش آمد این کهن رسمم از آنان

که خود را از بزرگان می‌شمارند

که چون بیرون روند از ملک ناچار

به جای خود، بزرگی باز دارند

که هر جا نخل بخل و ظلم بینند

کنند و تخم جود و عدل کارند

ز پا افتادگان را، دست گیرند؛

به کار دستگیری، پافشارند

به درد بیدلان، درمان فرستند؛

به زخم بی‌کسان، مرهم گذارند

نه اینان، کز قضای آسمانی؛

کنون در شهر ایران شهریارند

به شمع مجلس دانش، نسیمند؛

به چشم مردم دانا، غبارند!

جهان کرده چو ابر تیر ماهی

سیاه و قطره‌ای هرگز نبارند

به شهری چون روند از شهری، آنجا

ز خود ناکس‌تری را برگمارند

کز آن هر شیوهٔ ناخوش که بینند

به نَبّاشِ نخستین رحمت آرند

غرض، آیین مردی این نباشد

که مردان جان به نامردان سپارند!