ای به سیما، همان که میدانی؛
تو شهی، ما همان که میدانی
ز آستان تو، عاشقان رفتند؛
مانده بر جا همان که میدانی
کوهکن، جان ز شوق کند که داشت
کارفرما همان که میدانی
چون خرامان به گلشنت بیند
افتد از پا همان که میدانی
صبح نوروز، روی روشن تو؛
شام یلدا همان که میدانی
باشد آذر، که شاد بنشینم
یک نفس با همان که میدانی