آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۱

خوش آنکه بسر رسیده باشی

من مرده، تو آرمیده باشی

دانی که چه دیده ام شب هجر

گر روز فراق دیده باشی!

از جام رقیب، می ننوشی

گر خون دلم چشیده باشی

قاصد! نرسیده بر لبم جان

ای کاش باو رسیده باشی!

با او دو بدو نشسته، گویی

یک یک زمن آنچه دیده باشی

باز آی که گوییم نهانی

هر حرف کزو شنیده باشی

ظلم است که، از قفس برانیش

مرغی که پرش بریده باشی

انگار آذر روی چون زان باغ

از شاخ گلی نچیده باشی