آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۵

دل ز یار کهن، مگر کندی

که بیاران تازه خرسندی؟!

آه، ای نخل سرکش از جورت

کآشیان مرا پراکندی

رشته ی جان ما گسست دریغ

که بزلف تو داشت پیوندی

بیتو یعقوبم، آگهی از حال

داشت، گرداشت چون تو فرزندی!

بنوازم، چه باشد ار بیند

بنده یی لطفی از خداوندی

بتلافی گریه ی تلخم

داشت در زیر لب شکرخندی

غیر را سوختی ازین غیرت

که بجان من، آتش افگندی!

مرد آذر ز هجر و از مرگش

نتوان یافت جز تو خرسندی