آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸

جان اسیران سوختی، از کس برآمد دود؟ نه!

خون غریبان ریختی، دستت به خون آلود؟ نه!

هر کس میان گفتگو، شد درد خود را چاره جو؛

منهم غم خود پیش او، میگویم، اما زود، نه!

سهل است، ای نامهربان، با ما نباشی سرگران؛

در دوستی ما زیان، در خصمی ما، سود نه!

گر ریختی ای نازنین، خون مرا از تیغ کین

از دوستان اکنون ببین، یک کس ز تو خشنود نه!

صد جرم از دشمن فزون، دیدی شدت از دل برون

او را که خواهی ریخت خون، جرمیش خواهد بود؟نه!

در حشر، چون خواری کشان، خواهند داد از مهوشان

امروز آذر را نشان، جز چشم خون آلود نه!