آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷

نمیکنم گله، اما ز بیوفائی تو

بآن رسیده که آسان شود جدایی تو

خدای داند و، آن کز تو شد چو من نومید؛

که اعتماد نشاید بر آشنایی تو

ز خلف وعده، برندی چو من برآری نام؛

اگر چه شهره ی شهر است پارسایی تو

غمم فزود ز عذر تغافل تو، دریغ

که شد شکسته ترم دل ز مومیایی تو

ره خرابه ام، از دیگران مپرس و بیا

که میکند دل گمگشته رهنمایی تو

صبا، بگو به صباحی، که از نوای هزار

هزار بار مرا به سخن سرایی تو

ولی ز زلف عروسان طبع آذر نیز

دمد عبیر چو بیند گرهگشایی تو!