آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵

حسرتم این است در دل، کز فراق روی تو

چون سپارم جان، سپارندم بخاک کوی تو

رفتم از کوی تو گریان، لیک رشکم میکشد؛

کز سرشکم غیر خواهد جست راه کوی تو

دسته ی گل، صبح در دستت چو بینم در چمن

بلبل از بوی گل افتد مست و من از بوی تو

رشک میکشتم، اگر خوی تو چون روی تو بود

غیر را محروم از روی تو دارد خوی تو

بعد ازین، این مدعی چون بر در جانان روی

من هم آیم از قفا و ایستم پهلوی تو

یا تو را بینند و بگشایند در بر روی من

یا مرا بینند و نگشایند در بر روی تو

تا کنند از ساده لوحیهای آذر آگهت

قاصد از وی نامه ی ننوشته آرد سوی تو