آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۴

چون در دل شیرین بود از رشک شکر خون

خسرو شودش از غم فرهاد جگر خون

خون شد جگرم از غم عشق تو و، امید

دارم که نگردد دلم از درد دگر خون

ناورده کبوتر ز تو گر نامه ی قتلم

میریزدش آیا ز چه هر لحظه ز پر خون؟!

آذر همه شب خیزد و ریزد ز فراقت

از سینه ی تنگ آتش و از دیده ی تر خون