دی، رشتهای به گردنم آن شاه مهوشان
افگند و برد چون سگم از پی کشانکشان
حسرت برد رقیب به وصلم، خدای را
یک جرعه زان میم که چشاندی به وی چشان
راهم به دیر و کعبه فتاد و نیافتم
جز دل، ز جای دیگر از آن بینشان نشان
غلتان به خاک و خون من و، آن سرو خوشخرام
رقصان میان لاله و گل است مست و سرخوشان
آذر در آستان وفا جانفشان و، یار
از وی به ناز میگذرد، آستینفشان