آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۴

گرش این جفاست امسال، همان بیار گویم

سخنی که پاس یاری نگذاشت پار گویم

نشود دریغ یک دم تهی از رقیب بزمت

که غم نهانی خود، بتو آشکار گویم

ننشست روز وعده نفسی و، رفت عمدا

نگذاشت سرگذشت شب انتظار گویم

بودم فزون ز عالم، غم روزگار؛ اما

غم یار کی گذارد؛ غم روزگار گویم؟!

گله ها که از تو دارم، مه من نگفتنم به

چو تو نشنوی چه حاصل که هزار بار گویم؟!