آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۹

منت جفا ز وفا برگزیده آمده ام!

تو را گمان که وفایت شنیده آمده ام؟!

مرا چه بیم ز کشتن دهی؟! که من خود را

بر آستانه ی تو کشته دیده آمده ام!

ز دست من چه کشی دامن؟ این همان دست است

که من ز دامن خوبان کشیده آمده ام

در قفس، برخ من مبند؛ آن مرغم،

که فصل گل، ز گلستان پریده آمده ام!

مرا بگوشه ی چشمی نمی نوازی و، من

ز جلوه گاه غزالان رمیده آمده ام

بلب نمیرسدت خنده بر من، این ظلم است؛

که جان ز شوق تو بر لب رسیده آمده ام!

مپوش چاک گریبان زمن، که من همه جا

باین امید گریبان دریده آمده ام!

شنیده ام ز ستم کشته ای تو آذر را

ز اضطراب، دلم آرمیده آمده ام