از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف
بیخبر از دادخواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم به خلوت ره نداد؛
بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛
سر به زانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛
نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف
طلعت مه دوش از آن مهطلعتم میداد یاد
صبح گشت و ماهم از بالای سر بگذشت حیف
بر سر راهش نشستم، تا به حسرت بینمش؛
آمد و تند از من حسرتنگر بگذشت حیف
از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت
کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف