آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

تا من افتادم به دام، افتاد غوغا در قفس؛

کس درین غوغا به من مشکل دهد جا در قفس

در چمن، از نالهٔ مرغان، کسی امشب نخفت؛

عندلیبی تازه افتاده است گویا در قفس!

نه همین مرغ چمن، از ناله‌ام در ناله بود؛

تا من افتادم به دام، افتاد غوغا در قفس

از فراموشی صیادم، دل آمد در فغان

بشنوم از عندلیبی ناله هرجا در قفس

نیست با ذوق اسیری، از بهارم آگهی؛

بر مشامم می‌خورد بوی گل، اما در قفس!

خون کنی از نغمه‌ام تا کی دل ای مرغ چمن؟

می‌توانم کرد من هم ناله، اما در قفس!

ای که می‌گیری سراغ ما و دمساز ما

دی به باغ، امروز در دامیم و فردا در قفس!

گفتی آذر روز و شب از چیست نالان در عراق؟!

از هم‌آوازان خود مانده است تنها در قفس!