آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۶

می‌رمد صیاد، از نالیدن ما در قفس؛

وای بر مرغی که با ما می‌نهد پا در قفس

آنکه بست امشب رهم بر آستان از نغمه، کاش

باشدش بر نالهٔ من، گوش فردا در قفس

جان برد از نالهٔ جان‌سوز من مرغی به باغ

گر نبودم باز باید بود تنها در قفس

نو گرفتارم، به دلتنگی نکردم خو هنوز

آه اگر غافل فتد چشمم به صحرا در قفس

بوی گل، هرگز پرافشانم به گلزاری نکرد؛

گاهگاهی دیده‌ام روی گل، اما در قفس!

تا به آواز که باشد گوش صیاد آشنا؟!

بلبل اندر آشیان می‌نالد و، ما در قفس!

عندلیب باغ عشق آذر، بود کارش مدام

ناله یا در دام، یا در آشیان یا در قفس!