آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹

شب پره کو روز آفتاب نبیند

روشنی دیده جز بخواب نبیند

وادی عشق است، از فریب حذر کن؛

تشنه در این دشت جز سراب نبیند

ساکن بزم تو، قدر وصل نداند

گرچه در آب است ماهی، آب نبیند

محتشمان را، چه آگهی ز غم دل؟!

چشم هما گنج در خراب نبیند

آنکه بداغ فراق سوخته جانش

ز آتش دوزخ دگر عذاب نبیند

تا ز پی آهوی ختن نرود کس

جیب و بغل پر ز مشک ناب نبیند

من ز ادب ننگرم بروی وی آذر

یار بسوی من، از حجاب نبیند!