آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱

کشته ی عشقت ننالید از تو، آهی هم نکرد

وقت جان دادن نزد حرفی، نگاهی هم نکرد

آنچه کردی، با چو من درویش، از جور ای پسر

راست گویم، با گدایی پادشاهی هم نکرد

آنکه یک دم نیستم غافل ز یادش، دمبدم

گر نکرد او یاد من، سهل است، گاهی هم نکرد

تا رخ خود را بکس ننماید آن ماه تمام

بر نیامد شب ببامی، سیر ماهی هم نکرد!

بسکه بیخود در تمام عمر بود آذر ز عشق

سر نزد از وی ثوابی و گناهی هم نکرد