آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

چو بر مزار من آید بجلوه آن قد و قامت

قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!

رهی که محمل او میرود ز گریه کنم گل

بود که عزم رحیلش بدل شود به اقامت

ز خون همچو منی در گذر، وگرنه بمحشر؛

مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت

از اینکه شیشه ی دل را شکسته یی بتغافل

غمین مباش، که طفلی و نیست بر تو غرامت

کشیده تیغ جفا آمدی بکشتن آذر

مکن که حاصل این کار نیست غیر ندامت!