آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

هر مرغ که میپرد ز بامت

گویم، بمن آورد پیامت!

خونم، که چو آب شد حلالت؛

گر با دگران خوری حرامت!

مپسند ستمگران بمحشر

خندند بزخم ناتمامت

خوش دانه بحیله میفشانی

از صید مگر تهی است دامت؟!

تو خواه ببخش و، خواه بفروش؛

زین کوی نمیرود غلامت!

ای دوست! مریز خون دشمن

کز دوست کشند انتقامت

شکر از آذر، شکایت از غیر؛

تا زین دو خوش آید از کدامت؟!