آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸

از بس دل امشبم ز تو نامهربان پر است

از گریه می‌کنم تهی و همچنان پر است

رحمی به دامن تهی‌ام کن، خدای را؛

اکنون که دامنت ز گل ای باغبان پر است!

ای صیدکش، تهی شد اگر یک قفس تو را؛

از صید غم مخور، که هزار آشیان پر است

خالی‌ست کیسه‌ات چو ز نقد وفا، چه سود

ما را گر از متاع محبت دکان پر است؟!

از رشک غیر، کشتن آذر چه لازم است؟!

گر بدگمان از او شده‌ای، امتحان پر است