آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵

آمد سحر به پرسش من یار با رقیب

یا من زرشک جان دهم امروز، یا رقیب

از خون من که کشته شدم، پیش از او گرفت

ز آن پیشتر که کشته شود خونبها رقیب!

ای بیوفا، بس است جفا از خدا بترس

تا چند بینم از تو جفا من، وفا رقیب!

زارم بکش برو، که ببیند چو کشته ام؛

ناید ز بیم جان دگرت از قفا رقیب!

چون پایمال رشکم، از این بزم رفتنم

بهتر؛ ببزم تا ننهاده است پا رقیب!

بیگانه، بایدم ز تو ناآشنا شدن

زان پیشتر که با تو شود آشنا رقیب

مردم ز بدگمانی دل، گیرم ای پری

هم پاکدامنی تو و، هم پارسا رقیب!

از کوی یار آذر اگر میروی برو

آگه ز خواری تو نگشته است تا رقیب!