آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰

رازی که از یاران نهان، با یار گفتم بارها؛

زین پس نشاید گفتنم، کور است جز من یارها!

من وصل یارم آرزو، او را بسوی غیر رو؛

نه من گنه دارم نه او، کار دل است این کارها!

زلفت بتاب و برده تاب، از جان روز آشفتگان

چشمت بخواب و برده خواب از چشم این بیدارها

دانی ز بخت واژگون، احوال ما چون است چون

چون نامه‌ها آری برون، از رخنهٔ دیوارها!