آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸

دم مردن شدن دمساز چون من ناتوانی را

مرا گر زنده کردی، کشتی از رشکم جهانی را

درین گلشن بود جای من ای گل، بلبلم، بلبل؛

نه جغدم کو بهر ویرانه خوش کرد آشیانی را!

دریغا گشت صرف مهربانی عمر و، نتوانم

که با خود مهربان سازم دل نامهربانی را

بیابان محبت را، ندانم کیست خضر امشب

که ره گم کرده می بینم، ز هر سو کاروانی را

کنون راندی مرا از کوی خود ای گل، بدان ماند

که فصل گل کسی راند ز باغی باغبانی را!

توانایی بازوی تو را، ای صید کش دانم؛

که خواهد ورنه از تو خون صید ناتوانی را؟!

نخواهم رفت از کوی بتان آذر، مگر بینم

شبی روزی نباشد پاسبانی آستانی را