آذر بیگدلی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳

روزی نگهی افتاد، بر روی کسی ما را؛

ز آن روز نشد مایل دل سوی کسی ما را

گویند که: فردا شب باشد شب عید، اما

امشب بگمان افگند، ابروی کسی ما را!

دانی که چه می بینم از دیدن غیر آنجا

جز کوی خود ار بینی در کوی کسی ما را

ترسم بزبان آید، بیخود گله یی از تو؛

در مجلس خود منشان، پهلوی کسی ما را!

تا باغ همی رفتم، هر روز ببوی گل

گم شد در باغ امروز، از بوی کسی ما را!

خوش آنکه از آن چوگان، بینند که در میدان؛

هر سو شده سر غلطان، چون گوی کسی ما را

چون صید حرم بودم، آزاد زهر قیدی؛

دردام کشید آذر گیسوی کسی ما را