آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۱ - غزل

جان ز من خواسته جانان چه کنم؟!

چه کنم گر ندهم جان چه کنم؟!

منع دل می‌کنم از عشق، ولی

چون دلم نیست به فرمان چه کنم؟!

پیرم و، عشق جوانی دستم

برندارد ز گریبان، چه کنم؟!

باورم نامد از او عهد، ولی

خورد سوگند به قرآن چه کنم؟!

جان برآمد ز تن و برناید؛

دل از آن چاه زنخدان چه کنم؟!

وعدهٔ قتل به من داده، اگر

شود از وعده پشیمان چه کنم؟!

طشت رسوایی‌ام از بام افتاد

عاشقم آذر پنهان چه کنم؟!