آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - ای جسم تو، جان آفرینش

ای جسم تو، جان آفرینش؛

جان تو، جهان آفرینش!

ای کرده بعالم آشکارا

نام تو نشان آفرینش

ای گشته بلند در زمانه

از شان تو شان آفرینش

پیدا شد، ز آفریدن تو

بس راز نهان آفرینش

بر چون تو مکینی، از جلالت؛

تنگ است مکان آفرینش

مثل تو ندیده در جهان کس

از بدو زمان آفرینش

چون تو نشکفت و، نشکفد نیز

گل از بستان آفرینش

ز آغاز بهار باغ ایجاد

تا فصل خزان آفرینش

نقشی ز شمایل تو خوشتر

نابسته بنان آفرینش

آراسته داشت روی یوسف

روزی دودکان آفرینش

امروز، بآفرین حسنت

گویاست زبان آفرینش

در شکر چراغ رویت امروز

کافروخت شبان آفرینش

روشن شده شمعها درین دیر

از پیر مغان آفرینش

از تیر قلم فگنده یی خم

بر پشت کمان آفرینش

سر برزده خامه ات ز یک شاخ

با چوب شبان آفرینش

گردت گله وار، خلق عالم؛

روزی خور خوان آفرینش

در رزم تو آسمان گذارد

از دست عنان آفرینش

تیغت چو زند زبانه، افتد؛

از کار زبان آفرینش

از سهم تو، بر فلک رساند؛

خصم تو فغان آفرینش

هم آباد است، و هم خراب است؛

ای از تو توان آفرینش

از خلق تو، بوستان ایجاد

از جود تو، کان آفرینش

رای تو و بخت تو گزیدم

از پیر و جوان آفرینش

تا تو بمیانه آمدستی

پیدا نه کران آفرینش

حمدا لله ثم حمدا

بر رنج کشان آفرینش

از سودای محبت تو

شد سود زیان آفرینش

ای در شرح بلند قدریت

کوتاه بیان آفرینش

از انوری این قصیده کش گفت

بیرون ز گمان آفرینش

خواندی و، بچشم مینمودت؛

دشوار بسان آفرینش

من نیز، گلی دو دسته بستم

از لاله ستان آفرینش

تا درنگری بچشم انصاف

ای قاعده دان آفرینش

نی نی، غلط است آنچه گفتم؛

فرق است میان آفرینش

او از قند و کلیچه شیرین

کرده است دهان آفرینش

من تره و نان جو نهادم

بر گوشه ی خوان آفرینش

ز استعداد است آنچه دادند

ای مسأله خوان آفرینش

این استعداد تا که بخشند

اکنون، نه در آن آفرینش

آذر کوتاه کن زبان، باش

چون من حیران آفرینش

لال آمده روستایی عقل

در شهرستان آفرینش

بادا تا باد، خرم این باغ؛

از رطل گران آفرینش

چون گل، بر روی دستانت

در خنده دهان آفرینش

چون ابر، بروز دشمنانت

در گریه روان آفرینش