آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۱۱ - قصیده در مدح پادشاه و ذم حاج آقا محمد

ای که چون از داد تیغت خون کند

خون زیرغو در دل ارغون کند

ای خداوندی کز اختر هر چه سعد

خدمت آن طالع میمون کند

تا تو، نه کس نام اسکندر برد

تا تو، نه کس یاد افریدون کند

خسرو بختت شب و روز از جلال

تکیه بر شبدیز و بر گلگون کند

کرده مهر لطفت اندر مهرگان

آنچه کانون در مه کانون کند

روز و شب خضر و کلیمت هر یکی

بزم چون رخسار بوقلمون کند

در ایاغ، آن آب حیوان ریزدت؛

در چراغ، این روغن زیتون کند

چون نهی بر تخت شاهی پا، تو را

هفت خدمت، گردش گردون کند

بام ایوانت بکیوان بسپرد

آستانت را، ز تیر استون کند

ذکر برجیس از طرب در مجلست

غمزدای سینه ی قانون کند

بر درت بهرام را خنجر دهد

در برت ناهید را خاتون کند

گوی زرین سازدت از قرص مهر

بهر چوگان ماه چون عرجون کند

کاتبان بارگاهت، هر یکی

گوشها درج در مکنون کند

هم ز حکمت لقمه ی لقمان خورد

هم ز صنعت کار افلاطون کند

فارسان رزمگاهت، هر تنی

ز آتش تیغ آب دریا خون کند

تیغ بازان، کرده هامون کوهها؛

رخش تازان، کوهها هامون کند!

ملک را، حکمت ز عدل آباد کرد

خلق را، خلقت بخود مفتون کند

از تو دید ایران ویران رونقی

کز هوا باغ جنان مجنون کند

جز دیار اصفهان، کش زنده رود

خون ز غیرت در دل جیحون کند

بود مصر آن شهر و شد بیت الحزن

حاکمش بس خلق را محزون کند

چیست حاکم، حاش لله ظالمی؛

کو چو دیوان کارها وارون کند!

مفلسان شهر را، از جوع کشت؛

خواجگان ملک را، مدیون کند

بس عزیزان را، چو یوسف بیگناه

چون زند بهتان زنش، مسجون کند!

فتنه ی او، آب صد ابلیس برد؛

طعنه ی او، کار صد طاعون کند!

بینوا، گر خرقه پوشد از نمد

ور توانگر جامه سقلاطون کند

جستجوی هر دو، چون رهزن گرفت؛

شستشوی هر دو، چون صابون کند!

هر که جوید از جفای او قرار

ربع دیگر را مگر مسکون کند!

یا بفکر دیدن عیسی فتد

یا هوای صحبت ذوالنون کند

در زمین هر که باشد، ز آب غصب

خاک را چون صحف انگلیون کند

باغ سازد، پرده ی گل بردرد؛

سرو موزون، بید ناموزن کند!

بسکه تلخستش زبان باغبان

میوه ی شیرینش را افیون کند

جیب دهقان، مخزن آمد شاه را ؛

شاه آنجا گنج خود مخزون کند

کآنچه جود شاه از آن آگنده گنج

کم کند، دهقان، بسعی افزون کند

غافل، از غارتگر گنجت مباش؛

ورنه گنجور تو را مغبون کند

گنج حالی گرده آید سوی تو

تا بعشری زان تو را ممنون کند

هر که ملکی بازماندش، هم بدو

یا مبیعش کرده یا مرهون کند

مشنو از وی شکوه ی عصیان خلق

پیش از ین گر کرده یا اکنون کند

روسیاه اندر میان پیداست کیست

شکوه از عنین اگر مأبون کند

چون ز حد شد صبر خلق و ظلم او

کاش این لطف ایزد بیچون کند

کآردم سوی صفاهان دوستکام

دوستانم نیز پیرامون کند

تا کنم با یک یک اخوان وطن

آنچه موسی خواست با هارون کند

کز چه کس گوساله را گوید خدا!

وز چه دانا امتثال دون کند

آن خیانت پیشه، کش خواندی امین

هر چه در دست آیدش آلتون کند

خود خورد چون مار، خاک خاک را

حرص زور آور بزر مشحون کند

خفتگانش، حسرت دوزخ کشند؛

هر کجا او گنج خود مدفون کند

نیستش از پستی الحق پایه یی

کز ستم او را کسی مطعون کند

لیک ترسم هر کس آید بعد ازین

ظلم آن ناپاک را قانون کند

درد مسکین را رسد تسکین، چو شاه

خاک را با خون او معجون کند

ور نمیخواهد بگردن خون وی

دیگری را کاشکی مأذون کند

تا بزهر افعی تیغ کجش

افعی گنجینه ی قارون کند

ای سلیمان، قطع کن زان دیودست؛

ورنه، رفته رفته، بس افسون کند

دست در ترتیب آب و گل نهد

رخنه در ترکیب کاف و نون کند

هم فلک را انجمن بر هم زند

هم جهان را وضع دیگرگون کند

هم ز تارک افسرت غارت برد

هم ز خنصر خاتمت بیرون کند

دست دزدان، شحنه زان اول برد

کآخر الامرش نباید خون کند

ای که دیوان، میر دیوان کرده یی

آدمیزادی چو من پس چپچون کند؟!

خواستم عدل تو، بهر نام نیک؛

روی ملک از خون او گلگون کند

کایزدت، هم عمر جاویدان دهد؛

هم، بخیرت عاقبت مقرون کند

ورنه، آن کابلیس راند از آسمان

میتواند دفع این ملعون کند

تا طبرزد، مصلح کسنی بود

تا طبر خون، چاره طرخون کند

ایزد ذوالمن، بیمن رأفتت

از هر آفت ایمن و مأمون کند

دشمنت را، جام از غسلین بود

دوستت را، جامه از اکسون کند