آذر بیگدلی » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷ - در شمه‌ای از حال خود و تأسف خرابی خانه و منقبت کاظمین علیهما السلام فرماید

منم که کرد فلک کشت زندگیم حصاد

منم که داد زمین خاک هستیم بر باد

مرا پدر بود آن مادر، این که می‌شنود

اگر از آن کنم افغان، وگر ازین فریاد!

وگر ز من شنود کس، چگونه بشمارم

شکایتی که نهایت نداردش تعداد!

هم، آن به خون دلم داد از ستم عادت

هم، این به شیر غمم کرد از جفا معتاد!

هم، آن دل از وطنم کند با لبی نالان

هم، این به غربتم افگند با دلی ناشاد!

ز حسرت وطنم، دل بغربت است غمین

چنانکه در وطنم جان ز جور اهل فساد!

اگر به خانه نشینم، نه بوریاست نه پوست

وگر رحیل گزینم، نه راحل است و نه زاد

به خاک غربتم، از دل غبار غم نبرد

به تحفه آوردم بویی از وطن گر باد

دل گرفتهٔ مرغ اسیر ازین که گهی

شنید بوی گل از رخنهٔ قفس، نگشاد

به گلشن وطنم، نیز نشکفد خاطر

به وصل همنفسان، از جفای اهل عناد!

چو بلبلی که بر او زاغ بسته راه نفس

به زخم دل، گلش از خنده مرهی ننهاد

چه عذر گویم، کآواره از وطن گشتم

جز اینکه اخترم از چشم آسمان افتاد!

وگرنه من نیم آن کس که بی سبب ز بهشت

کشم به جای دگر رخت، تا شوم دلشاد

خدای داند و، آنکو چو من بود دلتنگ

ز بیوفایی یاران، که رنجشان مرساد!

که هیج دوست به خاطر، ز دوستان وطن

نکند دل، مگر از فتنه سازی حساد!

کنند قصد من اخوان، چو از ره نیرنگ

کنند چاه براهم، چو از طریق عناد

دهم به آهی من نیز مزدشان دم نزع

چنانکه رستم از آن تیر داد مزد شغاد

منم، که جان و تنم ز اشک و آه شد ناچیز

چو آتش از نم آب و، چو خاک از دم باد

چه آتش آتش خار و، چه خاک سوده غبار!

چه آب گریهٔ نوح و، چه باد صرصر عاد!

چو آسمان بود از دود آه من نیلی

فضای سینه و، داغش دهد ز اختر یاد!

به نسبتی بود افزون ز اختران داغش

کالوف از عشرات و، مآت از آحاد!

نمیرسد چو به فریادش، چه سود مرا

ازینکه خلق به فریاد آرم از فریاد

فغان، که طالعم این است و باز باید بود

غمین ز محنت اعدا و زحمت حساد

به کار خویش، شب و روز، مانده حیرانم

که بی کمال تر از من، کسی ندارد یاد

اگر، به یمن حیاتم، شماری از حیوان

وگر به دولت نطق، از بشر کنی تعداد

ازین چه سود که بی بهره داردم گردون

هم از نمای نبات و، هم از ثبات جماد!

نیم دبیر، که با صد هنر چو تکیه زنم

به صدر محکمه بر جای صاحب بن عباد

جگر خورم، که نیِ خامه از شکر خالی است

ورق درم، که مدادم نمیکند امداد!

نیم امیر، که روزی کشم چو مرغ به سیخ

شبش ز بیوه زنان بر فلک رود فریاد!

نیم وزیر، که پوشم لباس داد بر آن

گر از امیر رود بر ستمکشی بیداد!

نه والیم، که دهم عرض گنج با لشکر

نه طاغیم، که کنم عزم فتنه یا افساد!

نیم گدا، که شوم خاکروب ز آتش جوع

به خانهٔ که و مه، کآبرو دهم بر باد!

نیم طبیب، که ناچار بهر کسب معاش

شوم شکفته ز آزار خلق و رنج عباد!

ربایم از کف آن زر، به پنجهٔ محکم

گشایم از رگ این خون، به نشتر فولاد!

نه قاضیم، که به امید رشوه بنشینم

مدام چشم به ره، تا ازین رسم به مراد!

که در میان دو همسر، سخن کشد به طلاق

که در میان دو یکدل، رسد مهم به فساد!

نه شحنه‌ام، که زنم بر سبوی رندان سنگ

نه شبروم، که برم زر ز مخزن شداد

نه ساقی‌ام، که کشد گر پیاله‌ای ز کفم

گدا نیاورد از روزگار خسرو یاد

چرا که نیست کنون کاسه سرنگون رندی

که کاسه‌ای دهمش، کیسه‌ای تواند داد!

نه مطربم، که به آواز رود و نغمهٔ عود

کنم به بزم طرب روح باربد را شاد

چرا که نیست کنون همدمی که همچون نی

اگر ز من شنود ناله‌ای کند فریاد!

نه زاهدم، که به محراب از طمع شب و روز

دعا کنم که بود عمر عمرو زید زیاد

نه صوفیم، که کنم وجد اگر مریدی چند

زنند دم ز ارادت، مگر رسم به مراد!

نه تاجرم، که کشم ناقه زیر بار و روم

ز بلخ سوی صفاهان، ز ری سوی بغداد

نه کاسبم، که به نیروی پنجه ساز دهم

گهی ز سیم و زر و، گه ز آهن و فولاد

سوار و تاج، که تا زن شناسدم زرگر

سنان و تیغ، که تا مرد داندم حداد!

زنم دم از سخن، اما چه سود نشناسم

سواد را ز بیاض و، بیاض را ز سواد!

بریده باد زبانم، سیاه خامه اگر

کند ز مدح بدان وز هجو نیکان یاد

نیم ز اهل هنر، چون ظهیر، تا گویم

مرا ز دست هنرهای خویشتن فریاد

ولی هزار غم، از دست دوستان دارم

که هر یکی به دگرگونه داردم ناشاد

ستم ظریف حریفان من، مرا گویند

یکی ز مهر و وفا و، یکی ز طنز و عناد

صبور باش، که گردند کامران اخلاف

به شکر کوش، که بودند کام بخش اجداد

کنون که لقمه جوین است و خرقه پشمین است

به من ازین چه رسید و، مرا از آن چه گشاد!

که من نبودم و، بودند شهدنوش آبا

که من نباشم و، باشند حله پوش اولاد!

دگر یک از طرفی گویدم: غنیمت دان

که خوش همی گذرانند دوستان بلاد

مرا که با سر مخمور شد، مقامم قم

مرا که با لب تشنه، رهم به کوفه فتاد!

چه سود ازین که سبیل است باده در شیراز!

چه سود از اینکه روان است دجله در بغداد!

دگر یک از طرفی گویدم: مباش غمین

که چون غنی شوی، از عهد فاقه ناری یاد

مرا که تیر، شرابی چشاندم ز حمیم

مرا که دی غم آتش نشاندم بر باد

چه سود ازین که شود آب سرد در بهمن!

چه سود ازین که شود خاک گرم در مرداد!

دگر یک، از طرفی گویدم که :خوشدل باش

به نظم شعر و، منال از سپهر بدبنیاد!

دو چیز مایه شعر است و شاعری، گفتم

کزان دو شاعر اگر بهره یافت، شد استاد

یکی عطای دل آزادگان جم آیین

یکی هوای پریزادگان حور نژاد

ولی ز بخت بد من، درین زمانه نماند

یکی از آن دو که دل را کند کس از وی شاد

نه سروری، که بپایش سری توانم سود

نه دلبری که به دستش دلی توانم داد

زمانه، این گر از اهل زمانه میپرسی

ز بدگمان ایشان ندارد استبعاد

که گر قصیده فرستم، به خسرو کشمیر

وگر غزل بنویسم به دلبر نوشاد

ز نسبت طمعم، بر دل آن زند نشتر

بته همت هوسم، خاطر این کند ناشاد!

حذر ز نیسبت این عیب و عار، خاصه مراد

که جود شه پدرآموز و عشق مادر زاد

کمال جود و طمع، گمرهی است این نسبت!

جلال عشق و هوس، ابلهی است این اسناد!

هزار ناخنم اندر جگر خلید و فغان

که ناخن یکی ام، عقده‌ای ز دل نگشاد

مرا که جنس وفا، مایه شد درین بازار

در دکان چه گشایم به این متاع کساد!

به غیر من، که به کسب هنر، رخم زرد است

چو گل رخ همه کس سرخ شد، که زرد مباد!

بود ز سیلی استاد، سرخ رویی خلق

منم که کرد رخم زرد سیلی استاد

ز روز زادن من، چشم زال چرخ نخفت

به شوق اینکه قبول افتدم، ولی نفتاد

شب زفاف، نخسبد ازین خیال عروس

که روز ازو چه خیال است در دل داماد!

وحید عصرم و، چون عرفی این گواهم بس

که شرم این سخنم، خوی ز چهره بیرون داد

سری به تربیت اهل دل ندارد چرخ

اگر چو من دگران را، چه سود از استعداد!

منم که در همه ملک عراق معروفم

ولی بود وطنم اصفهان که باد آباد

وطن بهشت و من آدم، ولی نه آن آدم

که خورد گندم و، ز آن بزمگه برون افتاد

ز دوستداری اهل وطن، عجب دارم

که با نهایت یاری و با کمال وداد

اگرچه میشمرندم ز دودمان اصیل

که پاک گوهری و، پاک زاد و پاک نژاد

اگرچه هیچ یک از صحبتم نیند ملول

ندیده و نشنیده ز من نفاق و فساد

اگرچه اصل مرا قایلند از بد و خوب

وگرچه وصل مرا مایلند، از رد و راد!

مرا غریب پسندند و، خود مقیم وطن

مرا اسیر گذارند و، خود ز قید آزاد!

فغان که سرزنشم نیز میکنند که من

پی گشایش دل رفته‌ام به سیر بلاد

حکایت من و، آن دوستان ناانصاف

بود حکایت آن قوم رحم داده بباد

که بهر کسب شرف، میکنند بال همای

که تا دهند ازو زینت کلاه قباد!

ولی ز پستی همت، از آن گروه یکی

دگر ز بی پر و بالی آن نیارد یاد

عجب تر اینکه نکوهش کنندش ار بینند

که خود رود به تفرج به آشیانهٔ خاد

به غربتم، نوشتند نامه وین سهل است

به هر که نامه نوشتم، جواب نفرستاد

در آن دیار که آباد باد، دور فلک

خراب کرد بسی خانه، باز کرد آباد

به غیر قصر و سرای من و قبیلهٔ من

که خود به تیشهٔ بیداد، کندش از بنیاد!

ز اشک و آه من، آن خانه های عالی را

ز کین رساند به آب و، ز خشم داد به باد

چه قصرها، که به هر یک نشستی ار شیرین

سرای خسرو پرویز، رفتیش از یاد

هزار قصر و، به هر یک هزار نقش بدیع

کشیده خامهٔ ارژنگ و مانی و بهزاد

به هر یکی امرا کرده عمرها به نشاط

به هر یکی وزرا بوده سالها به مراد

نشسته بر در هر یک، خجسته دربانان

نداده ره به سلیمان و، بسته راه به باد

فتاد رخنه به ایوان آن کسان افسوس

که بر رواق فلکشان ز بیم رخنه فتاد

مگوی رخنه به ایوان فتادشان، که زمین

ز جور چرخ مشعبد، دهن به شِکوه گشاد

دریغ چشم ندارد حصار منظرشان

که تا زیاری کردی به زاریم امداد

زبان ندارد و، ای کاش داشت، تا میگفت

فسانه ها که ز یاران رفته دارد یاد!

ز دانش وزرای امین پاک نسب

ز صولت امرای گزین ترک نژاد

که داده غاشیه بر دوش آصف و یحیی

ربوده طاقیه از فرق اردشیر و قباد

ز کلک آنان، خاموش شمس دین و عمید

ز تیغ اینان، مدهوش قارن و کشواد

ز خوان نعمت آن جود پروران که بدی

سگان درگهشان به ز گربه‌های زیاد

ز رخش دولت آن عدل گستران که بدی

خران آخرشان به ز صافنات جیاد

ز جود و داد کرم پیشگان عدل آیین

که روح حاتم و نوشیروان ازیشان شاد

هم از عدالتشان بوده ظالمان مظلوم

هم از سخاوتشان گشته بندگان آزاد

ز نوخطان سهی قد، که روز و شب آنجا

به روی هم در صحبت گشاده با دل شاد

ز گلرخان شکرلب، که صبح و شام آنجا

به آب چشمه خم، داده خاک غم بر باد!

چرا چو ابر نگریم بر آن قصور خراب!

چرا چو جغد ننالم بر آن خراب آباد!

که رفته خانه خدایان و، بایدم دیدن

در آن محله که از بوستان نشان میداد

به باد رفته گل و سرو و، خار در وی سبز

پریده بلبل و قمری و، زاغ در فریاد!

چو یاد آورم از هجر همدمان آنجا

به ناله آیم و چون نی کنم فغان بنیاد

تسلیی که به من دوستان دهند این است

که این خرابه که آبادیش تراست مراد

اگر به عهد تو نگرفت رنگ آبادی

پس از تو دیگری از بهر خود کند آباد!

من از فسانهٔ آن قوم، در خروش آیم

که ای گروه ملامت سرشت جور نهاد

امید من، همه این بود و هست و خواهد بود

که این دو روزه که هستم، چه هفت و چه هفتاد

کهن خرابهٔ خود، خود کنم ز نو تعمیر

نهم چو سوی وطن رو، بر غم اهل عناد

در آن خرابه، ز نو طرح باغی اندازم

که هر که بیندش، از باغ خلد نارد یاد

به صحن باغ فشانم، دود به جوی چو آب

به طرف جوی نشانم، وزد به باغ چو باد

قرنفل و گل و نسرین و لاله و سنبل

چنار و عرعر و سرو و صنوبر و شمشاد

تذرو و طوطی و قمری، همام و بلبل و سار

به شاخ سرو و گل، از دام و از قفس آزاد

غزل سرا و سخنگوی و نغمه سنج به کام

ترانه ساز و نواخوان، صفیر زن به مراد

چو آن مکان شود آباد از عنایت دوست

کنم مصاحبت دوستان پاک نهاد

من و چو من، دو دل آزرده‌ای که یار منند

به وصل هم گذرانیم روزگاری شاد

وگرنه هر کف خاکی درین جهان گردد

هزار بار خراب و هزار بار آباد

دگر برای معاش، آن زمان چو ناچار است

مداخلی که نباشند همدمان بیزاد

چو هیچ شغل زمانه، ز من نیافت نظام

چو هیچ کار جهان را، گره زمن نگشاد

همای همت من، جا به هیچ قصر نکرد

که هم ز تنگی دل، رو به آشیان ننهاد

به آنکه مزرعهٔ آخرت چو شد دنیا

کنم ز مرحمت ذوالجلال استمداد

اگر مراحم شاهنشه زمان باشد

در آن زمین که به من بازمانده از اجداد

کنم شیار به ناخن زمین، که بر دوشم

بود ز بیل گران تر، کرشمهٔ حداد

به خاک، دانه فشانی کنم به این امید

که ایزدم کند از احتیاج زاد آزاد

دهم ز چشمهٔ چشم خود، آبش ار بینم

که کس ز جود در جو، به روی من نگشاد

شود پدید، ز هر دانه، هفت سنبل تر

وگر عنایت ایزد بود، شود هفتاد

دهد خدا برکت، چون به کشته بی منت

بسا گرسنه که سیرش کنم به وقت حصاد

جهانیان، همه گر قوت سالیانه برند

چه کم کنند، چو کرد آفریدگار زیاد!

ولی، دل از دو طریقم مشوش است و بُوَد

ز هر دو، زاری ارواح و خواری اجساد

یکی حوالهٔ دیوان، شهش معاف کند

یکی خیانت دهقان، خداش مرگ دهاد

ازین دو راه، اگر خاطرم بیاساید

نه از زمین کنم افغان، نه ز آسمان فریاد

ره عراق عرب، گیرم از عراق عجم

روم ازین ده ویران، به خطّه‌ای آباد

چرا که من که به یک جرعه آب سیرابم

چه زنده رود صفاهان، چه دجلهٔ بغداد

دگر چه بهتر ازین، کاندرین خجسته زمین

به صبح و شام، چو مهر و چو مه ز روی وداد

رخ نیاز، بمالم بر آستان دو شاه

نخست موسی کاظم، دگر تقی جواد

هم آن سپهر نجوم کمال، چون آبا

هم این محیط لآل جلال، چون اجداد!

همان چو احمد مختار، باعث تکوین

هم این چو حیدر کرار علت ایجاد!

به علم دین، علما خواسته از آن تعلیم

به حکم حق، حکما یافته ازین ارشاد!

هم آن چو صلح کند در میانهٔ اعداد

هم این چو ربط دهد در میانهٔ اضداد

دگر ز مرحمت آن و لطف این نرسد

زیان به آتش از آب و ضرر به خاک از باد

کهینه چاکر ایوان آن، به جان اقطاب

کمینه خادم درگاه این، به دل اوتاد!

دلیل حضرت آن، هادی طریق حضور

مقیم سدهٔ این، ساکن سرای شداد!

کنم ستایش آن را، خلاصهٔ اذکار

کنم نیایش این را، ضمیمهٔ اوراد!

هم آن ز مسکنم آرام بخشد، این ز معاش

هم آن ز مبدأم آگاه سازد، این ز معاد!

امام هفتم آن، این بود امام نهم

اگر ائمهٔ اثنی عشر کنی تعداد

یکی پدر بود، آن یک پسر امامی را

که ماده آهوکی شیرده جدا ز اولاد

چو گشت صید و ازو جست یاوری در دم

به ضامنیّ وی آزاد ساختش صیاد

غریب خاک خراسان، حبیب اهل عراق

که والد و ولدش هر دو خفته در بغداد

فزون ازین نتوان داد دردسر آذر

به خادمان سرای ائمهٔ امجاد

اگرچه کلک زبان آورم به حمدالله

بود زبان درازش، که کوتهیش مباد

ولی، مدایح آل نبی، از آن بیش است

که از هزار یکی را کسی کند تعداد

شوند اگرچه مَلَک کاتب و، فَلَک دفتر

شوند اگرچه درختان قلم، بحار مداد

مدیح من نبود گرچه آن متاع نفیس

که هدیه گویم و خوانم، ولی ازینم شاد

که هر که ملک سلیمانیش بود، داند

که نمله را نبود تحفه، جز جناح جراد

همیشه تا کند از دور جم، حکایت جام

همیشه تا دهد آیینه از سکندر یاد

شوند اعادی آن، از خمار سر غمگین

بوند احبهٔ این، از صفای خاطر شاد

یگانه‌ای که ز حکمت نظام دوران داد

به سنگ رنگ و به گل بو، به جانور جان داد