از دست من کشید گه عهد یار دست
بر هیچ کس نیافت چو من روزگار دست
گفتم: بیار دست، که بندیم عهد نو
بد عهد بین، نداد به دستم ز عار دست
دست ردم به سینه نهاد، آنکه شد قرار
کز یاریم نهد به دل بیقرار دست
در عشق او، ز پند کسانم چه فایده
وقتی که برده پنجه ز عشقم ز کار دست!
سودی، نه در میانهٔ دریا غریق را
زین کهابلهی دراز کند از کنار دست
خوش آنکه پا نهاد به سرم روز واپسین
میثاق را دهیم به هم ما و یار دست
من گویمش: ز تربت من، وامگیر پای!
او گویدم: ز دامن بر برمدار دست!
عشق، آتشم به جان زد و، اکنون بود مرا
صد جا چو نی ز آتش تب داغدار دست!
دستم گرفت و، پای کشید از سرم طبیب
مردم به طعنه کز چه کشیدت ز کار دست!
غافل، کز آتش دلم آن دردمند را
وقتی که دیده نبض، گزیده است مار دست
داغش به خاک بردم و، سوزم که سوزدش
بگذاردم چو دوست به خاک مزار دست
روز جوانیم، فگند چون ز پا، چه سود
در وقت پیریم دهد ار روزگار دست!
ساقی قدح نمیدهد امروز، چون کنم
فردا به رعشه چون فتدم از خمار دست!
گیرند تا ز دست دلم، دلبران شهر
کرده دراز سوی من از هر کنار دست
من در مقام عذر، که مشکل رسد مرا
اکنون به این حریف فراموشکار دست!
زیرا که کرده تا جگرم خون، ز دست من
زد بر کمند پر خم مشکین یار دست
از تیرگی کوکب طالع، شبی ملول
در کنج غم به زیر سر از هجر یار دست
بودم نهاده بر سر زانو، سر از ملال
شسته به خون دیده ز جان فگار دست
خاموش بسته از غزل و از قصیده لب
کوتاه کرده از می و از میگسار دست
ناگه به رغم چرخ گشود از دلم گره
بادی کش آشناست به گیسوی یار دست
مرغ سحر، نسوده به هم از نشاط بال
طبّال شه، نکرده به طبل استوار دست
از شرم خلف وعدهٔ دوش، از حیا رخش
خوی کرده زد به حلقهٔ در آن نگار دست
جستم ز جا، گشادمش از شوق در، ولی
لرزان ز اضطراب دل و، از خمار دست!
آمد گرفته دست نگارین به رخ بلی
رسم است پیش روی برد شرمسار دست
آورده جام و شیشهٔ می، با خود از وثاق
جامی کشیده، زد به من سوکوار دست
کز غیر خانهٔ خالی و، من مست و شب چنین
آسان به هم نمیدهد ای هوشیار دست
او بسته لب ز شرم و، من از بیم هجر لال
بوسیدمش نگفته سخن، یک دو بار دست
تا از کفش گرفتم و خوردم سه چار جام
تا داد ذوق وصل ز جامی سه چار دست
گفتا: ز خلف وعده شب دوش چون گذشت؟
گفتم: مپرس حال دل، از من، بدار دست
بس در میانه رفت سخنها و عاقبت
بر هر دو داد گریهٔ بی اختیار دست
از اشک دید چون مژه ام تر، ز یاریم
گریان نهاده بر مژهٔ اشکبار دست
گفتا: کنون که پیش توام، گریهات ز چیست؟
گفتم: ز گریه نیست بر ابر بهار دست
دارم دلی ز دست تو لبریز ناله، آه
چون ارغنون مزن به دلم زینهار دست
در سینه، دل ز دست توام میطپد مدام
گر نیست باورت ز من، اینک بیار دست
داری ز دور دست بر آتش، چه آگهیت
از من که شد ز سوز دلم داغدار دست؟
از دست قاصدم، ز چه یک نامه نستدی
چند آید و ببوسمش از اعتذار دست؟
نگرفتیم چو نامه ز قاصد، کنون دهم
شرح آنچه از نوشتن آن شد فگار دست
ای رو به غیر کرده، بگردان ز غیر روی
وی برده دل ز دست، ز دل برمدار دست!
از آه عاشقان، بودت سرمهسای چشم
از خون دوستان، بودت در نگار دست!
برنامدت ز چاه ذقن، خال عنبرین
زد بارها بر آن رسن مشکبار دست
گر عارضت نبیند، ناید به کار چشم
ور دامنت نگیرد؛ ناید به کار دست
برداشت دل ز من، به امید تو دست من
برداشتم از آن دل امیدوار دست
آید غم برون ز شمار تو، در شمار
گیرد چو دامن تو به روز شمار دست
در وادی فراق تو، ای شاخ گل مرا
ا زخاره پای گشته فگار وز خار دست
نشکفته هرگزم گلی از باغ دل مگر
بر گلستان عشق ندارد بهار دست
از دست رفته کار جهانی ز دست تو
زنهار، از جفای اسیران بدار دست
تا سود روی خاک ز جورت هزار سر
بگرفته ساق عرش ز دستت هزار دست
گفتا که: دشمنان به کمینند، ورنه من
پیوسته بر درت زدمی حلقه وار دست
لیلی، سوی خرابهٔ مجنون کشد شتر
محمل کشان، کشندش اگر از مهار دست
گفتم که: خود بگوی چه سازم به این گروه؟
نگرفته یار را به جهان غیر یار دست!
گفتا: ز راست چارهٔ این قوم زرق کوش
یا زور تا کشی همه را زیر بار دست
گفتم: کنون چه چاره؟ که امسال هم مرا
از زور و زر تهی است چو پیرار و پار دست!
گفتا: به کار عشق، ندیدم ز صبر پای
با تیغ آتشین، نشنیدم ز خار دست!
ساقی، قدح نمیدهد امروز، چون کنم
فردا به رعشه چون فتدم از خمار دست
گفتا: اگر ز زور و زر و صبر عاجزی
کوته از دامن سخن آخر مدار دست!
زاری مکن، چو زور و زرت زیردست نیست
داری ز گنج دل چو به زر عیار دست!
گفتم: به کار عشق، مرا میدهی فریب؟
در کار شاعری رودم چون به کار دست؟
دستم ز دامن سخن، امروز کوته است
وقت خوشم نداد چو در این دیار دست!
کشتی به بحر نظم چسان افگنم، بگوی
چون موج غم به هم دهد از هر کنار دست؟
باشد کمال نظم، نشان فراغ بال
از من که نیست جمع حواسم، بدار دست!
نه وصل دلبری، که به دست آورد دلم
از دوستی که آورمش در کنار دست!
نه حکم سروری، که گذارم سرش به پای
گیرد کنم چو گوهر مدحش نثار، دست!
بیچاره من، که از ستم دور روزگار
رفته ز دست کارم و مانده ز کار دست
منت کشم ز تهمت، شادی کنند خلق
بر هم زنم اگر ز غم روزگار دست
کوتاه کرد دستم اگر آسمان، خوشم
چون پیش او، دراز نکردم ز عار دست
با اینهمه خصومت گردون، گرفتمی
بودی اگر به جای دو دستم چهار دست
یک دست، دست مطربکی کآشنا بود
گاهی به رقص پایش و، گاهی به تار دست
یک دست، دست ساقیکی مست مهربان
کو گیردم ز ساغر گوهر نگار دست
یک دست، دست دلبرکی شوخ و دلنواز
کو آورد ز دوستیم در کنار دست
یک دست، دست همدمکی درد آشنا
کو را بود به عهد و وفا استوار دست
گر آمدی به دست کنون آنچه گفتمت
بگسستمی ز کار جهان مردوار دست
پای طلب، به دامن عزلت کشیدمی
شاید کشیدی از سر من روزگار دست!
پس چیدمی برغم فلک دستگاه نظم
تا بوسدم نظامی! بی اختیار دست
گفت: ای حریف، مهره به ششدر چه افگنی؟
من نیز اینقدر بودم در قمار دست
در کار نظم، پیش من این عذرها مگو
داری اگر به دامن عشق استوار دست
در موسمی که گل دمد و سرو سر کشد
گیرد فتادگان چمن را بهار دست
پوشد درخت، جامهٔ زنگارگون و شاخ
آرد در آستین ز برجد نگار دست
آیند دسته دسته، حریفان به سیر گل
بر هم دهد چو سبزهٔ این مرغزار دست
گر بستر حریر و، فراش برشیمت
نبود، به هم مزن ز غم روزگار دست
در پای گل نشین و، بکش سوی سرو پای
بر روی سبزه خسب و، به زیر سر آر دست
مطرب بس است بلبل و، ساقی بس است گل
من دلبرت، گرفته ز خون در نگار دست
همدم مجو، که آنکه به درد کسی رسد
مشکل دهد به جان تو در روزگار دست
گفتم: چو همزبان نبود، بسته به زبان
همدست نیست، مینرود زان به کار دست!
گفتا: تو را چو بلبل طبع ترانه سنج
برده است از تذرو سبق، وز هزار دست
منشین خموش، تا ز مدیح سپهبدان
یابی برین گروه ملامت شعار دست
گفتم که: از چه طرز سخن دل گشایدت؟
گفتا: که بود دوش مرا گوشوار دست
دیدم به باغ نظم، درخت گلی که کس
تا این دمش نیافته بر شاخسار دست
دست کمال، دسته گلی بسته زان درخت
کآید به دست، دست به دست از هزار دست
وان گل بود قصیدهٔ رنگین تازهای
کش وقت دسته بستن، گیرد نگار دست
دارد ردیف و قافیه از دست و از نثار
حیف است باشدت تهی از این نثار دست
یک دسته گل، تو نیز تر و تازه زان ببند
کز دست بازیش نخورد زخم خار دست
گفتم که: کوته است مرا دست از گلی
کز وی کمال را بود اندر نگار دست
من بی کمال، مینزنم پنجه با کمال
کو را قوی است پنجه، مرا خود فگار دست
گفتا: کمال گرچه کهن بلبل است، لیک
در ناله نیستش به تو ای مرغ زار دست
از سِحر خامهٔ تو عجب نیست گر کمال
در آستین عجز کشد ز اضطرار دست
از جادویی زال فلک، دیدی ای حریف
رستم چگونه یافت بر اسفندیار دست؟
گفتم که: کیست درخور مدح من فقیر؟
گفت: آنکه زد به قائمهٔ ذوالفقار دست
یعنی علی عالی اعلی که از ازل
خواندش نبی برادر و پروردگار دست
ای زیردست دست نوالت هزار دست
وی دست گیر هر که شد او را ز کار دست
مبعوث شد نهان به سالت چو مصطفی
دادی به دست او تو نخست آشکار دست
فخر بشر، رسول خدا، ختم انبیا
روز غدیر کرد تو را در کنار دست
بردت چون بر فراز سر و کرد جانشین
دادت به حکم حق، به صغار و کبار دست
نیک و بد صحابه، یکایک به بیعتت
دادند بی سخن ز یمین و یسار دست
بررُست چون ز نخل خلافت گل خلاف
آراست این به گل سرو، زد آن به خار دست
بر پای آنکه پای به دوشش گذاشتی
کردت گه شکستن بت، زر نثار دست
بر دوش او، چو پای نهادی، غریب نیست
گردد گرت به دامن عرش استوار دست
چون خواست فتح قلعهٔ خیبر، رسول و داد
جمعیت سپاه به پای حصار دست
کردی ز قلعه قلع، به یک دست درگشا
آن در، کش از گرانی بستی هزار دست
چون بر سریر عدل، دهی تکیه روز حکم
دادت در اختیار چو پروردگار دست
نه میزند پلنگ به رانِ غزال چنگ
نه میبرد عقاب به زلف حقار دست
نه باز را سیاه، به خونریز صید چشم
نه شیر را، خضاب به خون شکار دست
از طوق حکم تو، نبود مهربانتری
کش شد به گردن همه کس استوار دست
از کبر نیست دست نزد گر به دامنت
بر پشت بسته خصم تو را روزگار دست
روز وغا، به معرکه چون آشنا کنی
بر نیزه و عنان، ز یمین و یسار دست
هم خیزدت چو رخش بتازی ز جای سم
و افلاک را زند به گریبان غبار دست
هم بیندت چو نیزه به کف، از دو سو سپهر
بر دامن زمین زند از انکسار دست
رخش تو را ستاره بلند است، ورنه چیست
خود پای بر سمک، بسماکش سوار دست؟
جویی بود ز آب گلوسوز تیغ تو
کز جان بشست خصم تو زان جویبار دست
پرویزنی است، پیکرش از تیر موشکاف
وز گرزت استخوان به تن خصم آر دست
خصمت، که از هوا به سرش خاک تیره باد
از آب تیغ، چون شودش شعلهبار دست
اندیشهاش، نه زآتش و آب و ز باد و خاک
گر روز کین دهند به هم هر چهار دست
هم مینشانی آتش فتنه ز آب تیغ
کان قطره آب راست به مشتی شرار دست
هم میدهی به باد علم، خاک معرکه
کان سرفراز راست به این خاکسار دست
تیغت، از آن ز بیضهٔ بیضا دهد نشان
کز دست موسی است تو را یادگار دست
بس دستها کشند دلیران به آستین
چون ز آستین کشی به صف کارزار دست!
بر ساعد سنانت، شود مهر و مه سوار
یازی اگر به بازی رمح ای سوار دست
در روز رزم و بزم، بود دست دست تو
تارک شکاف تیغت و، مصحف نگار دست
جوشد به جای آب، ز هر چشمه زر ناب
جودت زند چو بر کمر کوهسار دست
هرگز برون نرفته ز دست تو اختیار
جز وقت جود، کت شده بی اختیار دست
میبود چشم در ره سایل ز خاتمش
تا آمد و برآمدت از انتظار دست
از شوق جود، صبر نبودت، که از رکوع
سر راست کرده گیریاش ای شهریار دست
دادی ز دست خاتم و از دستبرد غم
آوردیاش به دست دل از غمگسار دست
در جنت، ار چو برق کشی شعله زیر تیغ
در دوزخ، ار چو ابر کنی رشحهبار دست
مالک، خلیلسان نهد اندر بهشت پای
رضوان، کلیموار گذارد به نار دست
بر پای حاجبت، زده خور بوسه بارها
بر سینهاش مباد نهد روز بار دست
ای میر خلد و ساقی کوثر، بدان خدای
کت داده در بهشت بدان چشمهسار دست
گیری به دست جام، چو زان آب روح بخش
یک دست گیر و هر طرفی صدهزار دست
جزمن، که مانده پا ز خوی شرم در گلم
سازد بلند تشنهای از هر کنار دست!
آن روز جرم من منگر، لطف خویش بین
مپسند کوتهم ز کرم زینهار دست
آذر، دلت ز غصه چو شد زار و تن نزار
درزن ز جان به دامن آل نزار دست
از دست چار عنصر و هفت آسمان منال
بشنو، مکش ز دامن هشت و چهار دست
خندید صبح و، چشم کواکب فشاند اشک
هان در میانه وقت دعا شد، برآر دست
تا از نم سحاب، نماید شکوفه چشم
تا پیش آفتاب، گشاید چنار دست
در گل کشد، عدوی تو را، هر دی آستین
بر گل رسد، ولی تو را، هر بهار دست