سبحان قادری که صفاتش ز کبریا
بر خاک عجز میفکند عقل انبیا
گر صد هزار قرن همه خلق کاینات
فکرت کنند در صفت و عزت خدا
آخر به عجز معترف آیند کای اله
دانسته شد که هیچ ندانستهایم ما
جایی که آفتاب بتابد ز اوج عز
سرگشتگی است مصلحت ذره در هوا
وانجا که بحر نامتناهی است موج زن
شاید که شبنمی نکند قصد آشنا
وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ
زنبور در سبوی نوا چون کند ادا
عقلی که میبرد قدح دردیش ز دست
چون آورد به معرفت کردگار پا
حق را به حق شناس که در قلزم عقول
می درکشد نهنگ تحیر من و تو را
چون آب نقش مینپذیرد قلم بسوز
در آب شوی لوح دل از چون و از چرا
چون نیست زآفتاب حقیقت نشان پدید
ای کم ز ذره هست نشان دادنت خطا
سبحان صانعی که گشاید به هر شبی
از روی لعبتان فلک نیلگون غطا
از زیر حقه مهرهٔ انجم کند پدید
زان مهرهها به حقهٔ ازرق دهد ضیا
شب را ز اختران همه دندان کند سپید
چون زنگیی که اوفتد از خنده با قفا
در دست چرخ مصقلهٔ ماه نو نهد
تا اختران آینهگون را دهد جلا
در پای اسب شام کند اطلس شفق
در جیب ترک صبح نهد عنبر صبا
گفتی که آفتاب مگر ذره ذره کرد
بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا
با هیبتش که زو قدری ماند از قدر
احکام خویش جمله قضا میکند قضا
سبحان قادری که بر آیینهٔ وجود
بنگاشت از دو حرف دو گیتی کما یشا
چون برکشید آینهٔ کل کاینات
عرش آفرید ثم علی العرش استوی
بر عرش ذره ذره خداوند مستوی است
چه ذرهای در اسفل و چه عرش بر علا
در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش
وانجا که اوست جای نیابی ز هیچ جا
چون هیچ جای نیست که او نیست جمله اوست
چون جمله اوست کیستی آخر تو بینوا
تو نیستی و بستهٔ پندار هستیی
پندار هستی تو تورا کرد مبتلا
از کوزه نیم ذرهٔ سیماب چون برفت
نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا
یک ذره سایهای و تو خواهی که آفتاب
در برکشی رواست ببر در کشی هلا
ای از فنای محض پدیدار آمده
اندر بقای محض کجا ماندت بقا
خواهی که در بقای حقیقی رسی به کل
از هستی مجازی خود شو به کل فنا
در نافه دم چو نیستی خود صواب دید
پر مشک شد ز نافه دم آهوی خطا
چیزی که پی نمیبری از پی مدو بسی
وز خود مکن قیاس و ازین بیش در میا
بس سر که همچو گوی درین راه باختند
بس مرغ تیزپر که فروشد درین فضا
خاموش باش حرف که میگویی ای سلیم
حرمت نگاهدار چه پنداری ای گدا
گر سر کار میطلبی صبر کن خموش
تا صبر و خامشیت رساند به منتها
گر تو زبان بخایی و خونش فروبری
در زیر پرده با تو بگویند ماجرا
لبیک عشق زن تو درین راه خوفناک
واحرام درد گیر درین کعبهٔ رجا
گویند پشه بر لب دریا نشسته بود
در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا
گفتند چیست حاجتت ای پشهٔ ضعیف
گفت آنکه آب اینهمه دریا بود مرا
گفتند حوصله چو نداری مگوی این
گفتا به ناامیدی ازو چون دهم رضا
منگر به ناتوانی شخص ضعیف من
بنگر که این طلب ز کجا خاست و این هوا
عقلم هزار بار به روزی کند خموش
عشقم خموش مینکند یک نفس رها
چون نیست گنج پای به گنجت فروشدن
بی کنج شب گذار درین گنج اژدها
در آشنای خون دلی دل به حق سپار
تا حال خود کجا رسد ای مرد آشنا
جاوید در متابعت مصطفی گریز
تا نور شرع او شودت پیر و مقتدا
خورشید خلد مهتر دنیا و آخرت
سلطان شرع خواجهٔ کونین مصطفی
مفتی کل عالم و مهدی جزو جزو
در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا
چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دین
صاحب قبول هفت قران صاحب لوا
کان بود کل عالم و او بود آفتاب
مس بود خاک آدم و او بود کیمیا
چون آفتاب از فلک دین حق بتافت
تا هر دو کون پر شد از نور والضحا
گردون که حبه بهترش از آفتاب نیست
پیراهن مجره ز شوقش کند قبا
اندر نظاره کردن مشک دو گیسوش
صد چشم شد گشاده ازین طارم دو تا
خورشید را از آن سبلی نیست در دو چشم
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتیا
کس را نگشت معجزه جز در زمین پدید
او خاص بد به معجزه در ارض و در سما
گویند مه شکافت تو دانی که آن چه بود
گردون ترنج و دست ببرید از آن لقا
یک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ
از قدسیان خروش برآمد که مرحبا
در پیش او که غاشیهکش بود جبرئیل
هم انبیا پیاده دویدند و اصفیا
از انبیا چو مشعلهٔ طرقوا بخاست
در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا
چون نرگس از نظارهٔ گلشن نگاه داشت
بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا
آنجا که جای گم شد و گم کرده بازیافت
از هر صفت که وصف کنم بود ماورا
از دست ساقی و سقیهم شراب خواست
حالی شراب یافت ز جام جهاننما
موسی ز بیقراری خود بر بساط قرب
خود را در او فکند به در پیش از عصا
حالی وشاق چاوش عزت بدو دوید
کای نعل خود گرفته ز نعلین شو جدا
چل شب درین حریم به خلوت چلهنشین
تا محرم حریم شوی در صف صفا
موسی به لنترانی جانسوز حربه خورد
او نوبه زد که ما کذب القلب مارآ
آن را خدای گفت ز نعلین دور شو
واین را براق بین که فرستاد از کجا
آن را ز بعد چلشب پیوسته بار داد
وین را شبی ببرد به خلوتگه دنا
آن را ز طور کرده سرای حرم پدید
وین را ز عرش ساخته ایوان کبریا
ای آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم
قد فاز بالهدایة منهم من اقتدا
زان جمله محرم حرم خاص چاریار
هر چار کعبهٔ حرم و قبلهٔ وفا
صدیق اکبر آنکه پس از مصطفی به حق
شایستهتر نبود ازو هیچ پیشوا
درباخت مال و دختر در پیش یار غار
جان هم بباخت اینت نکو یار بی دغا
دیدند جای خواجه صحابه سزای او
کاری کجا کنند صحابه به ناسزا
گر تو قبول مینکنی در خلافتش
واجب کند ز منع تو تکذیب اولیا
فاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنید
در های و هوی آمد و شد صید طاوها
آهوی طاوها چو برآورد ها و هو
پر مشک شد ز نالهٔ هو نافهٔ هدی
چون نوش کرد از کف ساقی شراب صاف
حالی خروش عام برآورد کاالصلا
هرگز ندید اگرچه بسی دیده برگماشت
شمعی ازو فروختهتر جنةالعلا
میرسوم خلاصهٔ دین آنکه درکشید
آب حیات معرفت از کوثر حیا
از ذات او و از کف او سید دو کون
هم کوه حلم دیده و هم قلزم سخا
در بحر بینهایت قرآن چو غوطه خورد
شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر فدا
دانی بر آسیای فلک چیست آن شفق
بر خون بگشت از غم خون وی آسیا
صدری که بود از پس و حلوا ز پس بود
آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا
شیر خدا و ابن عم خواجه آنکه یافت
تختی چو دوش خواجه و تاجی چو هلاتی
چون مصطفاش در اسدالله مثال داد
طغرای آن مثال کشیدند لافتی
این هفت حلقه بس که دری جست تا بیافت
وان در در مدینهٔ علم است مجتبا
گر رکن چار کعبهٔ دل چار یار نیست
زنار چار کرد گزین و کلیسیا
گر عشق چاریار نداری میان جان
صورت مکن که پنج نمازت بود روا
ای مکرمی که نیست به رغبت تو را کرم
وای معطیی که نیست به علت تورا عطا
چون در ثنات افصح آفاق دم نزد
لااحصیی بگفت و زبان بست همچو لا
گر در ثنای تو دم عیسی مراست بس
در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا
بسیار گفتم و بنگفتم یکی هنوز
دردا که نیست درد مرا اندکی دوا
بانگ درای اشتر راهت شنیدهام
هستم هنوز آرزوی بانگ آن درا
خود را بکشتهام من بیچارهٔ ضعیف
وانگه ز خوف دیدهٔ خود داده خونبها
چون من به کرد خویشتنم معترف شده
بر من چه حاجت است گواهی دست و پا
چون من به صد زبان مقرم بر گناه خویش
ای دست گیر خلق چه حاجت بود گوا
در تنگنای پردهٔ پندار ماندهام
بازم رهان ز پردهٔ پندار تنگنا
از فضل خود نویس برات نجات من
بر من ببخش و بر عمل من مده جزا
آن سگ که در متابعت دوستان تو
گامی دو برگرفت برست از همه بلا
عطار خاک آن سگ مردان راه توست
در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا
در عمر یک نفس که به صدقی برآمدست
حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضا
یارب به فضل حاجت آن کس روا کنی
کین خسته را دوا کند از مرهم دعا