بسکه از بخت خویش مایوسم
جاودان اندرین سرای سپنج
روز تا شب بسان نرادان
با غم دل همی زنم شش و پنج
استخوانیست پیکرم بی گوشت
مانده بر جای چون شه شطرنج
پیکرم را بود چو زلف بتان
شکن و تاب و پیچ و چین و شکنج
بدماغ و دلم زمانه نهشت
فکر موزون و طبع قافیه سنج
راست گوئی که خورده ام افیون
یا شراب و حشیش و بذر البنج
سمر است این سخن که گنج رسد
مردمان را پس از کشیدن رنج
گر چنین است بنده را ز چه روی
از پس رنجها نیاید گنج
آری ار بخت من مساعد بود
تن زارم نخستی از قولنج