آن شنیدم چو ابوالقاسم مستکفی را
از پس متقی اقبال فرا برد به تخت
قائد جیشش امیرالامراء توزون را
گشت در تن رگ جان سست ز بیماری سخت
چاره اش کرد هلال بن براهیم طبیب
تا که به گشت و بر او داد زر و گوهر و رخت
پیر فرزانه ازین جود چنان غمگین بود
که همی گفتی کوبند به مغزش یک لخت
پسرش گفت چرا ترش و زبونی گفتا
زانکه من معتقد عقلم نه پیرو بخت
آنکه از جهل وعمی کاشت درختی در باغ
روز از جهل و عمی برکند از باغ درخت
خانه ای را که ز فرهنگ در او نیست چراغ
خیز و مردانه از آن خانه به هامون کش رخت