ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱ - حماسه

گرچه دارم مردمی بسیار ازین مردم نیم

همچو دیوان نیز با چنگال و شاخ و دم نیم

در بلاد خود غریبم زانکه ناجنسند خلق

من بحمدالله تعالی جنس این مردم نیم

مردم آزارند همچون افعی و کژدم، زجهل

من نیازارم تنی چون افعی و کژدم نیم

تخت خوابم تخته تابوت موتی نیست بل

زنده از حلوا نباشم مرده خوار قم نیم

غلغل مینا نخواهم بانگ بربط نشنوم

جز به ذکر آیه نور و قل اللهم نیم

نه مرا جانانه یار است و نه با پیمانه کار

عاشق دلداده و مخمور پای خم نیم

خواستار نافه آهوی مشکین نیستم

در پی زین و ستام و رخش زرین سم نیم

هر دو عالم را ز استغنا جوی دانم از آنک

همچو آدم در بهشت اندر پی گندم نیم

شیخ بن عمرانم ارچه پیر مدین نیستم

یار اسماعیلم ار چه سید جر هم نیم

روح امکانم اگرچه عقل اول نیستم

اصل ایجادم اگرچه عنصر پنجم نیم

معرفت آموز خلقم گرچه عارف نیستم

انجمن افروز چرخم گرچه از انجم نیم

چون سپهدار فریقم ملک را فرماندهم

چون قلاورز طریقم از ره حق گم نیم

نه کمند از بهر قید آرم نه دام از بهر صید

شاه روم ار نیستم باری کشیش رم نیم

هفت آبا و امهاتم طیبین و طاهرین

چون وزیران و وکیلان بی آب و بی ام نیم