ادیب الممالک » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴ - ترجمه از عربی

بار خدایا توئی که باطن اسرار

دانی در روز روشن و به شب تار

خسته ز درک مشیتت همه افهام

خیره ز تحقیق حکمتت همه ابصار

مردم بدبخت را قضای تو سازد

در همه گیتی نژند و خوار و نگونسار

باز شود نیک بخت را ز قضایت

دولت دنیا قرین و بخت جوان یار

یک قدم ای ناظر جریده درین ره

با من مسکین ز روی بینش بردار

تا نگری هر دمی هزار شگفتی

بر رخ خاک از قضای ایزد دادار

خیره ز اغلوطه های کیوان بینی

خاطر پژمرده اکارم و اخیار

وه چه فرومایگان سفله که دیدیم

نزد لئیمان عزیز گشته ز دینار

نیز بدیدیم مردم هنری را

بر در نامردمان ز بی درمی خوار

یا رب ازین غم دلم فتاده چو یونس

در دل ماهی درون لجه رخسار