ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۷۳

خسرو شرق سوی غرب همی کرده سفر

باختر گشته ز نو مطلع مهر خاور

ابر و باد ار نَبُوَد توسن فرخ‌پی شه

از چه پیماید کوه و کند از بحر گذر

ورنه شمس و قمر است این ملک چرخ‌سریر

از چه رو گرد زمین گردد چون شمس و قمر

ورنه اسکندر شرق است شهنشاه جهان

گرد آفاق چرا گردد چون اسکندر

شاه ما را ملکان نیک پذیرند از آن

که فراگیرند از حکمتش آداب و سیَر

شاه ما عاقلهٔ دور زمان است و زمان

تربیت یابد از آن شاه معالی‌گستر

چون ملک عزم سفر کرد کلیدِ درِ مُلک

داد در دست ملک‌زادهٔ فرخنده‌گهر

پادشه‌زادهٔ پیروز جوانبخت سعید

شه محمدعلی آن درخور دیهیم و کمر

شاه اندر کف وی داده مقالید امور

که کند کار جهان راست به نیروی هنر

خوب کرد الحق زیرا که کسی چون فرزند

نیست در گیتی غمخوار و هواخواه پدر

ویژه این پور گرامی که میان پسران

آنچنان است که اندر همهٔ اعضا سر

گرچه اولاد شهنشه همه اعضای ویند

هیچ عضوی را با سر نتوان شد همسر

این ملکزاده بنامیزد مانند سر است

که بود مرکز هوش و خرد و سمع و بصر

او دل و مغز و جگر باشد و دیگر اعضا

همه هستند به فرمان دل و مغز و جگر

در فلک ثابت و سیار فزون است ولی

همچو خورشید فروزان نبود یک اختر

هنر شه ز ولیعهد پدید است آری

هنر تیغ پدیدار بود از جوهر

ای که بخشیدت یزدان پی آسایش خلق

دو کف عقده‌گشایی و دو لب جان‌پرور

نایب شاه تویی باخبر از راه تویی

مرد آگاه تویی بر تو عیان است خبر

نشود چشم تو مخمور ز صهبای هوس

نشود قلب تو مجروح ز شمشیر نظر

سخن بهتان هرگز نبرد سوی تو راه

جادوی دیوان هرگز نکند در تو اثر

چشم بینا دل دانا لب گویا داری

راستی تو همه جانی و جهان چون پیکر

دانم اِفرِشته نه‌ای لیک از آنم به شگفت

که سرشتِ تو بود پاک‌تر از جنس بشر

تا بوَد کشور جم قاعدهٔ ملک عجم

تا بود دست مظفرشه مفتاح ظفر

آسمان نازد بر ماه و زمین بر رخ تو

تو به دیهیم شه و شه به عطای داور