چو بخت خفت و قضا چیره تیره شد اختر
زبون و زرد شود آب فضل و برگ هنر
همی گذارد دانا برون ز حکمت پای
همی فرازد عاقل جدا ز فکرت سر
شناخت نتوان با دیده گوسپند ز گرگ
تمیز ندهد با ذوق حنظل از شکر
زیان شمارد آن را که هست یکسره سود
به نفع داند آنرا که شد تمام ضرر
هر آنچه زشت است آنرا به نیک پندارد
هر آنچه خیر است آنرا همی شمارد شر
قضا چو آید تاری شود به دیده قضا
قدر چو جنبد تیره کند زمرد بصر
به فکر و هوش که افکند پنجه با گردون
به عقل و رای که شد چیره بر قضا و قدر
بدیهی است هوس در ضمیر آدمیان
طبیعی است خطا در نهاد جنس بشر
شنیدهای تو که سکان ملک قرمیسین
بدند بنده به فرمان پادشاه اندر
بزیستند همی در پناه دولت شاه
وظیفه خوار و سپاس آور و ثناگستر
به نرم گردنی و بندگی بدند مثل
به سفته گوشی و فرمانبری شدند سمر
نیافتند مگر ره به طاعت سلطان
نیافتند مگر رخ به درگه داور
به والیان همه چونان که با پدر و فرزند
که هم بر آنان بودند والیان چو پدر
خطا نکرده همیدون ز روشنی عقول
گنه نکرده همیدر ز راستی فکر
قدر فر اشد و سیماب کردشان در گوش
قضا فرو شد و افکند پردهشان ببصر
چنانکه خون به بدن شورش آورد هشتند
به نای شورش و طغیان به والی کشور
به شاهزاده انوشیروان بن بهمن
ضیاء دولت خورشید مجد و چرخ هنر
اساس طغیان چیدند و تاختند گروه
بنای عصیان هشتند و ساختند حشر
ز بام و در بگرفتند گرد او را سخت
گروه بومی و بیگانه هم ز بدو و حضر
به خشت پاره بخستند باغ او را شاخ
به سنگ خاره شکستند کاخ او را در
به تنگنا شد در کاخ از محاصرهشان
چنانکه لعل درخشنده اندرون حجر
ز اجتماع کسان بسته شد ره تدبیر
ز ازدحام خسان تنگ شد همه معبر
ضیاء دوله چو هنجار زشت آنان دید
بر وی بگشود از حلم و بردباری در
تنش نلرزید از دشمنان چون یأجوج
نشست بر سر مسند چو سد اسکندر
خطابهای به زبان کرم برایشان خواند
ز فصلهای بدایع ز لفظهای غرر
که هان و هان مگر از جان خویش سیر شدید
و یا روانتان بیزار شد ز تن ایدر
اگر ز حضرت من جمله داد خواهانید
قدم نهید و تظلم کنید در محضر
وگرنه زشت بود خیرگی و بی ادبی
بویژه با من کز شه بود مرا گوهر
چه با منی به درشتی مبادرت کردن
چه در شدن به دهان نهنگ یا اژدر
اگر به گرزم کوبید نرم گردن و پشت
وگر به سنگم سائید خورد پهلو و بر
به جای مانم چون قطب آسیا ثابت
ورم بگردد صد سنگ آسیا بر سر
ولی نپاید تا دیرگه که میر اجل
به خشم آید و بدخواه را دهد کیفر
شرار خشم امیر مهین که خاموشد؟
بهفت دریا که تواند خموش کرد سقر
گر ایدر از سر من کم شود سر موئی
سرانتان همه بی سر شوند خود یکسر
یکی درخت مکارید اندر این بستان
که شاخسارش یکسر ندامت آرد بر
چو این بدیدند آن خیرگان بی فرهنگ
کمان وهن ببردند بر مهین داور
همی بگفتند او را که ما درین سودا
ز جان گذشته و بازی همی کنیم به سر
به خانمان خود انگشت نیل برزدهایم
که خود فراز سیاهی نبوده رنگ دگر
از آن قبل که خداوند کردگار بزرگ
به مهتران نکند چیره هیچگه کهتر
امیر پنجه فرخ علیمراد که داشت
سپه مهیا تا سوی ری رود به سفر
بگفت لشکریان را که اندرین غوغا
کنید خود ز سر هم ز تن کنید سپر
همه سپاه کرندی ز جان فرو بستند
برای یاری شهزاده خجسته کمر
امیر پنجه ز پیش اندر و سپه ز قفا
شده ز غیرت بر تنش موی چون خنجر
ز جان گذشته و بنهاده دل به سر بازی
چنان که گوئی پروانه تن زند به شرر
سپه به درگه شهزاده روی بنهادند
که ای ز حلمت خطی بداده حق او فر
معاندان تو با ما به جد همی کوشند
روا مدار که خونمان شود به خیره هدر
ببخش آلت حراقهمان که از اثرش
به جان خصم بداندیش برزنیم اخگر
وگرنه سنگ مخالف به سر بباردمان
چنان که بارد بر شاخ قطرههای مطر
امیرزاده فرخ ضیاء دوله بگفت
که کار زهر نیاید همی ز تنگ شکر
من ار به خون خود آلوده پیرهن گردم
به خون کشوریان دامنم نگردد تر
بروی مادر اگر طفل خرد پنجه زند
گمان مبر که بر او پنجه برزند مادر
در این مکالمه با شاهزاده بود سپه
در این مناظره با بختیار بد لشکر
که از فلاخن سؤ انقضا گران سنگی
رسید بر سر سالار جیش و کرد اثر
شکافت جبهه تابان میرپنجه چنانک
معاینه همه دیدند انشقاق قمر
چو خواست پاک کند خون جبهه از رخ خویش
شکسته شد سر انگشت او به سنگ دگر
سپه چو دست و سر مهتر اینچنین دیدند
پی تلافی بستند مردوار کمر
به جای جوشن کردند تن همه جوشن
به جای مغفر کردند سر همه مغفر
به کفش و مشت همی با عدو به رزم شدند
چه غیر از این دو سلیحی نبودشان دیگر
به هم فتادند از هر دو سوی در کوشش
چو بِن زبیر که در جنگ مالک اشتر
چو کار رفت بدینگونه بر بداندیشان
به خیره ماندند از این سپاه کندآور
همی بدیدند از این حساب تا به أبد
برون ز پرده نیاید رخ عروس ظفر
سر گروه مخالف به خیلتاشان گفت
بکوشش اندر باید شدن به فکر و نظر
هم از تهور بی فکر کس شود مغلوب
هم از تصور با جبن دل شود مضظر
نکوتر آن که بتازید چست و چابک و جلد
به سوی خانه سالار این سپاه مگر
ز غارتیدن مالش ز سوختن خانش
به خیره گردد و تاری شود بر او اختر
سپس به یاری ناموس دست برشوید
ز پاسداری شهزاده همایون فر
بتاختند یکی بهره خیل شورشیان
به خانمان سپهبد به رسم غارتگر
یکی بخست تن حاجبش به زخم عمود
یکی شکست در مخزنش به زخم تبر
همه ببردند آن را که بد ز فرش و اثاث
همه ربودند آن را که بد ز دُر و گهر
نماند هیچ به پای کنیزگان خلخال
نماند هیچ بر اندام خاصگان زیور
زنان و پردگیان در هراس و بیم شدند
به لرزه همچون سیماب و زرد چهره چو زر
ز بس که ناخن و سیلی همی زدند به روی
رخانشان همه شد ارغوان و نیلوفر
گهی نبی را کرده شفیع و گاه نُبی
گهی به حق متوسل گهی به پیغمبر
به ناله گفتند ای سفلکان نفس پرست
به گریه گفتند ای جاهلان دون پرور
به کودکان چه خروشید بیمی از یزدان
به مادگان چه ستیزید شرمی از داور
به میر پنجه رسید این خبر که شورشیان
به خانمان تو اندر فکندهاند شرر
نه مال ماند در ایوان نه سیم در مخزن
نه شاخ ماند به بستان نه خشت در منظر
بکوفتند رواقت همی به سنگ و به چوب
برُفتند وثاقت همی ز خشک و ز تر
چو برشنید ازین داستان سخت حدیث
چو برگرفت ازین وضع هولناک خبر
جهان به چشمش تاریک گشت ازین هنجار
دلش بسوخت همانند عود در مجمر
چو گفت گفت ابا اینکه قصهایست شگفت
بود تحمل این رنجها ز مرگ بتر
نه باشدم ز هوای خدیو ملک گزیر
نه افتدم ز رضای امیر شهر گذر
مرا وظیفه و مرسوم دولتست حرام
اگر قدم نهم از جای خویش آن سوتر
چو شاهزاده بیازرد از تزاحم خصم
چو از سموم بپژمرد شاخ سیسنبر
خلاف باشد مستی ز جام و نقل و نبید
حرام باشد شادی بر اهل و مال و پسر
ز جا نجنبید آن پهلوان خصم شکن
به خود نلرزید آن پیلتوش شیر شکر
به تن علامت چوبش چو لعلگون دیبا
به سر جراحت سنگش چو گوهرین افسر
به گوشش اندر دشنام خصم و صوت سلیح
سرود رود بدی یا نوای رامشگر
همی بپیوست این رزم تا به نُه ساعت
ز بامداد که خورشید بر شد از خاور
سپس به کارگزاران ملک شرع قویم
مروجان شریعت مفسران خبر
ستوده حاجی آقا مدیر مرکز فضل
امام جمعه فرخ امیر ملک هنر
خبر رسید که شد کار بر چنین هنجار
ز دست فتنه بی دانشان بد گوهر
گرفته شورشیان گرد مرزبان را سخت
به شوخ چشمی تا این زمان ز گاه سحر
کنون به پژمرد از باد دی درخت جوان
بیفسرد تن شاخ از سموم شهریور
نه مرزبان را غمخوار مانده نه حامی
نه حکمران را سالار مانده نه یاور
بجز سپهبد دانا علیمراد که جانش
نوان شد از قدر انداز چرخ و شصت قدر
بسی نپاید کو نیز جان کند به رخی
هزار تن چه کند با دو صدهزار نفر
چو داوران شریعت ز روی صدق و عیان
همی شدند از این واقعات مستحضر
شدند جانب دارالحکومه تند روان
بدان مثابه که حجاج بیت در مشعر
گرفته مصحف و تنزیل پاک اندر کف
بخوانده آیت کرسی و قل اعوذ از بر
نبشته بر دل یاسین و سوره طه
دمیده بر تن حامیم و سوره کوثر
یکی گروه بدیدند شوخ چشم و جسور
به دل دلیر و به تن فربه و به هش لاغر
در آن گروه نه یک تن بزرگوار شریف
در آن فریق نه یک رادمرد دانشور
همه اجامر و اوغاد و گول و نابخرد
همه اراذل و اوباش و منکر و منکر
گرفته دور خداوندگار کشور را
هم از برون و هم از پرده هم ز بام و ز در
ز درب میدان تا درگه ایاله نبود
یکی رهی که رسانند خویش بر مهتر
نیافتند ره اندر حضور والی ملک
فرو شدند همی غرقه در محیط فکر
نه رای آنکه گریزند ازین بلا به کنار
نه جای آنکه نمایند ازین میانه گذر
اگر شوند ز پس در پی است ابر بلا
اگر روند به پیش اندرست کوه خطر
هم از مفاسد بالطبع لازم است گریز
هم از سفیهان در شرع واجب است حذر
ولی چو فتنه فروزنده بود و معرکه سخت
شدند در پی خاموشی شراره شر
به عون بار خدا ساختند دل دریا
به کف نهاده سر و جان و کرده سینه سپر
قدم زدند چو اصحاب موسی اندر نیل
روان شدند بسان خلیل در آذر
به گفتها و یمینهای سختتر زآهن
به وعدهها و سخنهای تازهتر ز شکر
به زجرها و به تهدیدهای گوناگون
به وعظها و به اندرزهای بی حد و مر
فرود کردند آن قوم خیره را از بام
همی بگفتی دجال شد پیاده ز خر
درود خواندند آنان به مجمع علماء
که بد درود همی بر روانشان درخور
همی بگفتند ای قاضیان حکم خدای
همی بگفتند ای نایبان پیغمبر
به راستی سخن اندر میانه بگذاریم
که راستی را در دهر دیگر است اثر
چو سهم حادثه پران شد از کمان قضا
چو نار معرکه افروخت ز التهاب قدر
چگونه این تف خامش شود به آب و به دم
چگونه این سهم آرد کسی به قوس و وتر
مگر به سعی بزرگان دین که همتشان
فرود آرد مه را ز طارم اخضر
شنیدهایم که میر اجل ز کردستان
به سوی خطه گروس کرده ساز سفر
گر ایدر از ره بینش یکی صحیفه نغز
شود گسیل به درگاه آن همایون فر
که باز گردد ازین ره بسان ابر دمان
شتاب گیرد ازین سو چو آتشین تندر
درست سازد سامان خلق این سامان
نظام بخشد بر اختلال این کشور
اگر تظلم داریم سازدی احقاق
وگر تعدی کردیم بخشدی کیفر
امیر ایده الله به راستی داند
درست کردن کار شکسته را بهتر
ز بس مدبر دانا و کاردان باشد
نظر نیارد در کار جز به فکر و نظر
به جهد وافی هر خسته را بگیرد دست
به کف کافی هر بسته را گشاید در
همه علوم بداند چو بوعلی سینا
همه نجوم شناسد چو خواجه بو معشر
اگر بتابد نه چنبر فلک به عتاب
ستاره سر نتواند برون زد از چنبر
وگر دو پیکر جز بر درش کمر بندد
چهار پیکر سازد ز شکل دو پیکر
ور اسکدار درین روز ساز ره نکند
سخن کنیم بدان آهن پیام آور
چو ختم کار بدین شد جماعت علماء
گذشته را بنوشتند بر یکی محضر
به مهر خویش و به امضای عامه خرد و بزرگ
طراز دادند اندام و روی آن دفتر
به تلگراف به درگاه میر فرخ پی
همی بگفتند این ماجرا ز پا تا سر
رسید پاسخ میر مهین که در گیتی
چهار چیز بود مر فساد را مصدر
یکی مخالفت حق دوم خلاف ملوک
سوم غرور و چهارم نفاق با مهتر
ازین چهار یکی با کسی چو خوی کند
نماند ایچ تن آسان و شادکام دگر
وظیفه علما اینکه تا توان دارند
دقیقهای نکنند از صلاح ملک گذر
عنان عامه به دست خرد نگهدارند
به حفظ دولت و ملت شوند راه سپر
وگرنه کار به سختی همی کشد ناچار
ز جرم تاری ماند به رخ ز سیف اثر
من این قضیه بدانم ز صغری و کبری
همی بخواندم ازین جمله مبتدا و خبر
به مصطفی و به فرقان و کردگار بزرگ
به مرتضی و به سبطین او شبیر و شبر
به نعمت شه کز اوست زندگانی خلق
به دولتش که فزاینده باد تا محشر
که گر به جا ننشینند عامه از شورش
وگر فرو ننشانند فتنه را اخگر
همی بجوشم ازین واقعات چون دریا
همی بجنبم ازین حادثات چون صرصر
معاندان را از تیغ قهر برم نای
مخالفان را از نار خشم سوزم پر
کسی که تیغ منش آب مرگ نوشاند
نه لعل عیسی جان بخشدش نه آب خضر
گر ازدحام فزونتر بود ز موج بحار
ور اجتماع فراوانتر از ربیع و مضر
دوصد کلاغ ز جا خیزد از کلوخی خرد
هزار گرگ گریزان شد از یکی اژدر
مدیر قوه برقیه شاهزاده صفی
بهار صفوت آزاده خجسته سیر
ز سیم صاعقه فرمان میر اعظم را
بگفت و خواند و شنیدند مردمان یکسر
خجل شدند و به خانهای خویش برگشتند
قرین لیت و لعل آشنای بوک و مگر
دگر رسید خطابی به شاهزاده صفی
ز صدر اعظم ایران جهان فضل و هنر
که ای تو محرم اسرار شاه و کشوریان
امین راز نهان و نگاهدار خبر
شنیدهایم ز بد سیرتان آن سامان
حکایتی که نخواندیم در حبیب سیر
نمودهاند بسی دست رنجه از سندان
کشیدهاند همی پای از گلیم به در
به میر امر شه آمد که اندران سامان
رود چو ابر به آبان و باد در آذر
مخالفان را بُرَد به تیغ گردن و دست
معاندان را کوبد به گرز پهلو و بر
تن اعادی کاهد هماره در زندان
سر مخالف آرد دوباره در چنبر
ز ما بگو تو به آن شوخدیدگان جسور
که از وخامت این ماجرا کنید حذر
چو شد سپاه اجل در رکاب میر اجل
ز دست مرگ نیابد کسی مناص و مفر
که موج دریا شوید زمین ز پست و بلند
شرار آتش سوزد جهان ز خشک و ز تر
چو شاهزاده دانا بخواند این منشور
به عامه گفت که باهوش و دانشید اگر
به پای خویش متازید سوی کشتنگاه
به دست خویش مسازید خون خویش هدر
از آن سپس که زدم سردی و فضول شما
گرفت آینه مهر میر رنگ کدر
اگر به جیحون اندر شوید چون ماهی
وگر به گردون بالا روید چون اختر
به رود جیحون اندر زند ز قهر آتش
به چرخ گردون یکسر زند ز خشم اخگر
چو عامه این سخنان را به گوش بشنیدند
معاینه نگرستند مرگ را به نظر
جماعتی سر خود برگرفته زین سامان
فرار کرده نمودند در شعاب مقر
جماعتی دگر از خیرگی و نادانی
نهاده جان به خطر بسته بر نفاق کمر
قضا ببست همی چشم و گوششان ز صواب
که چشمشان همه بد کور و گوششان همه کر
نه سنگ خارا با میخ آهنین سنبند
نه وعظ ناصح بر ناصواب کرده اثر
قضای مبرم آوردشان به مکمن مرگ
بلای محتوم افکندشان به دام خطر
به خویش گفتند ایدر بر آن امید بدیم
که روی میر بتابد چو ماه ازین منظر
اگر سزاست که تنمان به سر نباشد هیچ
به تیغ خویش ز اندام ما بگیرد سر
چه او فشاند آتش چه دیگران یاقوت
چه او چشاند حنظل چه دیگران شکر
ضیاء دوله ز ما رنجه گشت و نتوان زیست
در آن گریوه که ماند اژدهای کوفته سر
خنکتر آنکه بیازیم تیغ کین در کف
نکوتر آنکه بپوشیم رخت مرگ به بر
ز اژدهای دمان بال و پر فرو ریزیم
کنیم نرم، برو کتف شیر شرزه نر
دوباره مشتی از آن جمریان بی هش و رای
دوباره جمعی از آن وحشیان بی بن و سر
چنانکه از پس مردن به مردگان پوشند
قبای مرگ بیاراستند در پیکر
سپید و ساده یکی پیرهن یکی دستار
کشیده در بر و در زیر آن یکی میزر
همی تو گفتی از نفخ صور اسرفیل
شدند موتی احیا به عرصه محشر
همه سلیح به دست اندر و ز جان به خروش
روان در آتش سوزنده همچو سامندر
خبر رسید به شهزادگان که دیگر بار
هوای فتنه شد از حد اعتدال به در
امیر زاده فرخ جلال دین که بدی
به باغ دولتشاهی درخت بار آور
بخواند یکسره شهزادگان بومی را
ز روی صدق بر ایشان سرود در محضر
که بن عم ما اکنون ز تند باد قضا
غریق گردد در این محیط پهناور
گرش ز دست گذاریم و خیره بنشینیم
به جا نماند از او در زمانه رسم و اثر
وگر که جان فشانیم و پاس او داریم
به نامجوئی گردیم در زمانه سمر
چو این شنیدند آن شاهزادگان سترگ
نماز بردند او را ز اکبر و اصغر
بجز تنی دو سه کز وی به سال مه بودند
همه بسودند از طاعتش جبین بر در
سپس بگفتند او را که اندرین شورش
به ما جماعت شهزادگان توئی مهتر
به عون ایزد از دودمان خاقانی
کتیبههاست در اینجا فزون ز حد و شمر
همه دلاور و خونخوار و کاردان و دلیر
همه مبارز و گستاخ و گرد و کندآور
همه به حیله چو اسفندیار روئین تن
همه به حمله چو گودرز و گیو و رستم زر
همه چو ماه و چو ابریم در سپهر و هوا
همه نهنگ و هژبریم در، بف بحر و بف بر
به صدق میل ترا تابعیم و کارگزار
به شوق امر ترا طائعیم و فرمانبر
به هرچه خواهی فرمان گزار و بنده صفت
به هرچه گوئی طاعت پذیر و خدمتگر
بخواه جان ز جسدمان که میدهیمت جان
بگیر سر ز بدنمان که مینهیمت سر
چو مست باده مهر توایم مینوشیم
ز خون خصم بداندیش لعلگون ساغر
بساطمان همه زین است و بزمگه میدان
لباسمان زر هستی کلاهمان منفر
به جان بکوشیم امروز تا بنگذاریم
رسد به جان خداوندگار ملک ضرر
روان شدند ملکزادگان بدین هنجار
پی مقابله با آن گروه شوم اختر
چو عامه دیدند آن کوههای آتشبار
به تک شدند و بگردید سیل از آن معبر
شدند جمله گریزان ز بیم سالاران
ز مرج راهط گفتی همی گریخت زُفَر