ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۵۱ - چکامه وطنی

ای عنبرین فضای صفاهان ز من درود

بر خاک مشک‌بیز تو و آب زنده‌رود

بر ریگ‌های پر در و یاقوت و بهرمان

بر خاک‌های پر گل و نسرین و آبرود

بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه

قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود

بر آن مروجان شریعت که از خدای

گویی همیشه وحی بر ایشان رسد فرود

بر نقش کارخانهٔ شرکت که هر یکی

ارزد به صد خریطه در و لعل نابسود

ای جامهٔ مقدس شرکت که آسمان

بر تن درَد ز رشک تو پیراهن کبود

آنی که دست غیرت حب الوطن ترا

در کارگاه عشق همی رشته تار و پود

نام‌آوران عرصهٔ ملک از تو جسته نام

سوداگران کشور دین از تو برده سود

دولت به زیر سایهٔ چتر تو جای کرد

اقبال از دریچهٔ حُسن تو رخ نمود

ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان

زنگار غم ز آینهٔ دین حق زدود

دشمن درود مزرع ما را به داس کین

هان همتی کنید که بر جانتان درود

تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد

در خاندان ثروت ما بانگ رود رود

تا کی ز نار غفلت و پندار برشود

از دودمان غیرت ما بر سپهر دود

تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم

وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود

تا کی به دست ملت ترسا همی زنیم

اسلام را به دامن دین وصلهٔ جهود

این جامه را که پرچم و آیات احمدی است

بر سر نهید چابک و در بر کنید زود

این جامه هست جامهٔ تقوی که کردگار

اندر کلام خویش به پاکی ورا ستود

این جامه از حریر بهشتی به نزد حق

بالله بود نکوتر بی‌گفت و بی‌شنود

پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است

زان کاهنیه سازی برگستوان و خود

بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب

در بستری ز شرکت اسلامیان غنود

پوشید هر که جامهٔ شرکت به روزگار

ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود

تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای

گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود