ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۵

امروز که حق را پی مشروطه قیام است

بر شاه محمدعلی از عدل پیام است

کای شه به زمینت زند، این توسن دولت

کامروز به زیر تو روان گشته و رام است

این طبل زدن زیر گلیمت نکند سود

چون طشت تو بشکسته و افتاده ز بام است

نام تو بیالوده تواریخ شهان را

هرچند که نَت ننگ و نه ناموس و نه نام است

تا کی به دهان قفل خموشی زده باشم

جان در هیجان است و گه کشف لئام است

والا پدرت داد همی کرد و تو بیداد

اینجا گنه و جرم تو بر گردن مام است

جایی که نماند اثر از داد مپندار

بر مایهٔ بیداد و ستم هیچ دوام است

کار تو تمام است و ندانی که از آن روز

شاهی تو و دولت و ملک تو تمام است

لعنت به چنین صدر که دایم ز پی آن

گه اعظم و گه سلطنت و گاه انام است

هشدار که صیاد قضا، می‌نشناسد

دستور که و شه که و شهزاده کدام است

آن باده که در جام کسان ریختی ای شاه

ساقیت برافشانده سرانجام به جام است

وآن زهر که در کام جهان کرده‌ای از قهر

دور ملکت ریخته ناکام به کام است

وآن شعله که از توپ تو افتاد به مجلس

زودا که برافروخته‌ات در به خیام است

گفتار مرا یافه مپندار که از صدق

گفتار من ای شاه چو گفتار جذام است

این نکبت و ذلت که فراز آمده اینک

در پایهٔ تخت تو ز ادبار پیام است

زاغان چو ابابیل برآیند ز بالا

تو ابرهه و معبد ما بیت حرام است

یاران تو حجاج و حصین بن نمیرند

وآن مرد مرادی که هواخواه قطام است

از زخم تو خون در جگر شیر خدا شد

وز تیر تو آذر به دل خیر انام است

اخگر ز دم توپ تو در مسجد و مجلس

فریاد ز بیداد تو در رکن و مقام است

روز عقلا از ستم و جور تو تار است

صبح سعدا از طمع و حرص تو شام است

از مال فقیرانت در گنج زر و سیم

وز خون شهیدانت در جام مدام است

در جامکی و راتبه فرمان تو مخصوص

در کشتن و بر دار زدن حکم تو عام است

سی روز اگر روزه بود فرض در اسلام

روز و شب ما از تو چون ایام صیام است

فرزند نبی را کشی آنگاه نشینی

بر تخت که عید نبی و روز سلام است

سرباز تو در شهر به غارت شده مشغول

سرهنگ تو پندارد کاین شرط نظام است

اندر پی زخمی که زدی بر دل ابرار

شمشیر خدا را رگ جان تو نیام است

هی هی جبلی قم قم و قم قم که ازین فتح

شاهی به تو ختم آمد و دولت به ختام است

گویند که اندر پی وام است شهنشه

مانندهٔ این قصه تو دانی که کدام است

ترکی که ز گرمابه برون آمده سرخوش

مست است و برهنه‌تن اندر پی وام است

گر وام ستاند ز کس این ترک به ناچار

بر خواجهٔ بازرگان عبد است و غلام است

تن‌خواهی و وامی که ز بیگانه ستانی

تن‌خواه نه، جان‌کاه بود، وام نه، دام است

در گردن شیر نر وام است چو زنجیر

واندر دهن مار سیه وام لگام است

هشیار شو ای شاه که این دولت دنیا

چون کبک به پرواز و چو آهو به خرام است

از تخت تو تا تختهٔ تابوت دو انگشت

وز کاخ تو تا خاک مذلت دو سه گام است

دیگ طمع و حرصت ازین آتش بیداد

پخته نشود هیچ که سودای تو خام است

نه عهد تو عهد و نه یمین تو یمین است

نه قول تو قول و نه کلام تو کلام است

از خلف یمین گشت مسلم که در اسلام

خون تو حلال است و نژاد تو حرام است

اطوار تو آثار جنون است و سفاه است

افکار تو پندار صداع است و زکام است

این تاجوری نیست که در دست و دریغ است

این پادشهی نیست که مرگ است و جذام است

این افسر و اورنگِ کیان است مپندار

کز بهر تو میراث ز اجداد کرام است

ارث پدرت زنگ و جهاز شتران بود

نه تاج و نه اورنگ و نه اسب و نه سِتام است

ای کودک از این بستان بگذر که گذشته است

ایام رضاع تو و هنگام فِطام است

وی دزد ازین خانه به در شو که خداوند

بیدار و نگهبان سرا بر سر بام است

از ناوک او گر رهی از نالهٔ مظلوم

زنهار نیابی که جگر دوز سهام است

بگذار سنان را که دم تیغ تو کند است

بسپار عنان را که سمند تو جمام است

از تخت فرود آی و بنه تاج و فرو خسب

با آنکه پس از میم یکی جیم و دو لام است

بنگر به سوی نور مساوات که ستار

زد چاک بر آن پرده که سرپوش ظلام است

زادبار به اقبال تو آن شد به صفاهان

کِش خون دل و دیده شراب است و طعام است

صمصام به فرق تو و ضرغام به قصدت

آن صارم بُرَّنده و این شیر کنام است

از کشتن سردار یقین کن که ازین پس

قاطع به میان تو و این قوم حسام است

این صیحهٔ حق است نه فریاد خلایق

سودای خواص است نه غوغای عوام است

این خاک پر از خون ملوک است و سلاطین

این دشت همه گور صدور است و عِظام است

دشتی که به هر دستی از آن خون سیاوش

آمیخته با مغز جگرگوشهٔ سام است

اکنون همه مأوای سِباع است و وحوش است

اینک همه بنگاه هوام است و سوام است

باغ ارم آرامگه دیو و شیاطین

فردوس چراگاه گروهی دد و دام است

تا چند به فرمان لیاخوف درین شهر

بام و در ما سخرهٔ مشتی ز لئام است

سیلی‌خور سیلا‌خوریانیم و چو نالیم

در گوش تو داد دل ما سجع حمام است

ما بر مثل آل محمد شده مقهور

تو همچو یزیدستی و این شهر چو شام است

سالار سپاه تو امیری است بهادر

کِش جای خرد پشک خر اندر به مشام است

سعدی که ز بن سعد دو صد پایه شقی‌تر

در خارجه از حکم تو دستور مهام است

این هر دو به کام دل خود کارگذارند

بیچاره تو پنداری گردونت به کام است

با نظم‌تر از ملک تو داهومه و سودان

با عقل‌تر از شخص تو سلطان سیام است

از تو دل این خلق رمیده است ولیکن

شاهان جهان را به دل خلق مقام است

این تخم عزازیل که از مادر خاقان

روییده درین ملک به هر برزن و بام است

یارب عجبستم که چرا مانده مگر خود

سرسام و جنون در سر ذریهٔ سام است