ادیب الممالک » دیوان اشعار » قصاید » شمارهٔ ۲۴ - بشهر قم پس از تسطیح راه فرماید

ایا نگار دل آویز ترک شهرآشوب

که هم ضیأعیونی و هم حیات قلوب

شنیده بودم از بخردان و دانایان

که ناگزیر ز خوی بداست صورت خوب

وفا بجای نه آنرا که غمزه سرمست

یمین بجای نه آنرا که پنجه مخضوب

نمونه ای ز شعار تو باشد این گفتار

حقیقتی ز سلوک تو باشد این اسلوب

تو آن نبودی که روز وشب بدی طالب

من آن نبودم کت سال و مه بدم مطلوب

نگفتیم که تو چون وامقی و من عذرا

نگفتمت که تو چون یوسفی و من یعقوب

کسی فروشد یوسف بدرهم معدود

کسی فریبد عاشق بوعده ی عرقوب

بس است جور جفا ای ستمگر طناز

بس است ناز و فریب ای پریرخ محبوب

مساز خشم و مکن تندی و مشو سرکش

مباش سخت و مزن طعنه و مکن آشوب

سرود شادی بسرای و ساز مهر بساز

نوای مستی برخوان و طبل عیش بکوب

بآستین خود از آستانه گرد فشان

بتار گیسوی خود صحن بارگاه بروب

که میر اعظم دستور معدلت گستر

زری رسید سوی قم و ذالک المطلوب

امین سلطان ابن امیر سلطان آنک

ستاره باردش از دست و مهر و مه زهبوب

نموده فخر بنام بلند او دانش

چو آل ایوب از نام نجم دین ایوب

هم او بکشور فضل و هنر خداوند است

هم او به لشکر جود و کرم بود یعسوب

بود کمالش فطری و دانشش ذاتی

نه این به تعلیمستی نه آن دگر مکسوب

نه طبع او متهور نه قلب او خائف

نه رأی او متزلزل نه وعد او مکذوب

ز سنگ و چوب همی بشنوی بگوش احسنت

بخاک زهره مسکوئیان شود مسکوب

بر اطاعت تو خود اطاعت ابوین

بود حرام که این واجبست و آنمندوب

تو راه تهران زی قم نموده ای مفتوح

تو چتر احسان در ملک کرده منصوب

که دیده بود که صد میل راه دور و دراز

کسی ببرد از گاه صبح تا بغروب

که دیده بود که کشتی روان شود بزمین

که دیده بود ز آهن کند کسی مرکوب

که دیده بود که شمشاد ارغوان روید

ز ریشه و شجر خمط و گلبن از خروب

که دیده بود بر اثر رود شور و وادی خشک

زلال حیوان نوشد کسی بزرین کوب

که دیده بود بدین دلکشی قصور و بیوت

که دیده بود بدین محکمی حصون و دروب

تو آن سرافیلستی که بردی از خاطر

گریوه ملک الموت راه پر آشوب

نعوذ بالله از آن ره که خار سم شکنش

بچشم راکب در میشد از سم مرکوب

به دره اش ننمودی گذر مسافر و هم

که خاطرش نشدی بر هزار فکر مشوب

وگر رقیب و عتید اندران گذشتندی

ز هول فرق نکردندی از ثواب ذنوب

وگر سلیمان در ساحتش بساط افکند

خروش مسنی الضر کشید چون ایوب

گوزن در وی لنگ وعقاب در وی مات

سپهر در وی تار و قمر درو محجوب

ستاره آنجا همچون زکال تیره و تار

فرشته در وی مانند اهرمن منکوب

ز خارهاش که از خاره همچو خرمابن

کشید سر تن و جان مسافران مصلوب

فروختندی مردم ز تنگدستی و قحط

در این بیابان محبوب را بهای حبوب

ز کار تو دگر آن صحن نغز جان پرور

که برنهادی و گشتی ز کردکار مثوب

چنانچه شمس و قمر بر مناره اش شب و روز

دو مؤذنند بوقت طلوع و گاه غروب

یکی دعای تو خواند ز بهترین هنجار

یکی ثنای تو راند به خوشترین اسلوب