ایا نگار دلآویز ترک شهرآشوب
که هم ضیاء عیونی و هم حیات قلوب
شنیده بودم از بخردان و دانایان
که ناگزیر ز خوی بد است صورت خوب
وفا به جای نِهْ آن را که غمزهٔ سرمست
یمین به جای نه آن را که پنجهٔ مخضوب
نمونهای ز شعار تو باشد این گفتار
حقیقتی ز سلوک تو باشد این اسلوب
تو آن نبودی که روز و شب بدی طالب
من آن نبودم کِت سال و مه بدم مطلوب
نگفتیام که تو چون وامقی و من عذرا
نگفتمت که تو چون یوسفی و من یعقوب
کسی فروشد یوسف به درهم معدود
کسی فریبد عاشق به وعدهٔ عرقوب
بس است جور جفا ای ستمگر طناز
بس است ناز و فریب ای پریرخ محبوب
مساز خشم و مکن تندی و مشو سرکش
مباش سخت و مزن طعنه و مکن آشوب
سرود شادی بسْرای و ساز مهر بساز
نوای مستی برخوان و طبل عیش بکوب
به آستین خود از آستانه گرد فشان
به تار گیسوی خود صحن بارگاه بروب
که میر اعظم دستور معدلتگستر
زری رسید سوی قم و ذالک المطلوب
امین سلطان ابن امیر سلطان آنک
ستاره باردش از دست و مهر و مه ز هبوب
نموده فخر به نام بلند او دانش
چو آل ایوب از نام نجم دین ایوب
هم او به کشور فضل و هنر خداوند است
هم او به لشکر جود و کرم بود یعسوب
بود کمالش فطری و دانشش ذاتی
نه این به تعلیمستی نه آن دگر مکسوب
نه طبع او متهور نه قلب او خائف
نه رأی او متزلزل نه وعد او مکذوب
ز سنگ و چوب همی بشنوی به گوش احسنت
به خاک زهرهٔ مسکوییان شود مسکوب
برِ اطاعت تو خود اطاعت ابوِین
بود حرام که این واجب است و آن مندوب
تو راه تهران زی قم نمودهای مفتوح
تو چتر احسان در ملک کردهای منصوب
که دیده بود که صد میل راه دور و دراز
کسی ببرد از گاه صبح تا به غروب
که دیده بود که کشتی روان شود به زمین
که دیده بود ز آهن کند کسی مرکوب
که دیده بود که شمشاد ارغوان روید
ز ریشه و شجر خمط و گلبن از خرّوب
که دیده بود بر اثر رود شور و وادی خشک
زلال حیوان نوشد کسی به زرین کوب
که دیده بود بدین دلکشی قصور و بیوت
که دیده بود بدین محکمی حصون و دروب
تو آن سرافیلستی که بردی از خاطر
گریوهٔ ملک الموت راه پر آشوب
نعوذ بالله از آن ره که خار سُمشکنش
به چشم راکب در میشد از سُمِ مرکوب
به درهاش ننمودی گذر مسافر وهم
که خاطرش نشدی بر هزار فکر مشوب
وگر رقیب و عتید اندر آن گذشتندی
ز هول فرق نکردندی از ثواب ذنوب
وگر سلیمان در ساحتش بساط افکند
خروش مسنی الضر کشید چون ایوب
گوزن در وی لنگ و عقاب در وی مات
سپهر در وی تار و قمر در او محجوب
ستاره آنجا همچون زُکالِ تیره و تار
فرشته در وی مانند اهرمن منکوب
ز خارهاش که از خاره همچو خرمابن
کشید سر تن و جان مسافران مصلوب
فروختندی مردم ز تنگدستی و قحط
در این بیابان محبوب را بهای حبوب
ز کار تو دگر آن صحن نغز جانپرور
که برنهادی و گشتی ز کردکار مثوب
چنانچه شمس و قمر بر منارهاش شب و روز
دو مؤذنند به وقت طلوع و گاه غروب
یکی دعای تو خواند ز بهترین هنجار
یکی ثنای تو راند به خوشترین اسلوب