بشارت باد سلطان غری را
که جیش عشرت آمد عسگری را
ز نرجس زاده حی العالم امروز
سمن پرورد گلبرگ طری را
گلی روئید کامد سجده واجب
به پایش طارم نیلوفری را
مهی طالع شد از گردون رفعت
که سازد خیره ماه و مشتری را
نماید نقد و قلب هر کسی صاف
زند بر سکه زر جعفری را
سلیمان را به کاخ اندر نشاند
ستاند از ددان انگشتری را
چراغ آل ابراهیم افروخت
بجان آذر بتان آذری را
ز خاشاک حوادث پاک سازد
زلال چشمه ی پیغمبری را
بر آرد دیده شماس و اسقف
بسوزاند جهود خیبری را
نه از جبری گذارد نز حلولی
نه جسبائی هلدنی اشعری را
شوم این عید را در درگه شه
نمایم رسم مدحت گستری را
کنم در گردن دوشیزه فضل
ز مدحش رشته در دری را
شها از چنبر حکمت نیارد
کشیدن سر سپهر چنبری را
نباشد در درونت هیچگه راه
فسون دیو و نیرنگ پری را
ولی خوانند جادویان بابل
ز کلکت نامه جادوگری را
به نام ایزد چنان دانستی ای شاه
ره و رسم رعیت پروری را
که پیش از امر تو دهقان به رغبت
ادا سازد حقوق کشوری را
به استحقاق در کف برنهادت
جهان داور کلید داوری را
برای خرگهت گردون ز اختر
بیاراید پرند ششتری را
مرا بگزیدی از اقران چنان چون
ملکشه برگزیدی انوری را
ازیرا چون ترازو خورده سنجم
ندارم سیرت دو پیکری را
الا تا ایزد اندر باغ مینو
به مؤمن داده فرش عبقری را
هم اندر گلخن دوزخ به کافر
دهد زاتش سزای خودسری را
تو بر تخت شهی بنشین و از رخ
خجل کن آفتاب خاوری را
تف تیغت بر اعدا همچو دوزخ
نماید توده ی خاکستری را