نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

ز سودای سر زلفش سرم دنگ است و سودایی

بیا ای دنگه سر صوفی! ببین تا در چه سودایی

تو دنگ باده و بنگی نه از عشق خدا دنگی

از آن پیوسته دلتنگی به غفلت عمر فرسایی

تو را سودای سیم و زر، مرا آن سرو سیمین بر

اسیر و مبتلا کرده ربوده عقل و دانایی

جهان از فتنه حسنش پرآشوب است و پرغوغا

چرا زین فتنه ای غافل چرا در جنگ و غوغایی

حجاب خویشتن بینی ز ره بردار و بیخود شو

که نتوان حسن حق دیدن به خود بینی و خودرایی

جمال حق در این عالم، ببین امروز و حق بین شو

که فردا کور خواهی بود اگر موقوف فردایی

یکی را دیده احول ز کج بینی دو می بیند

ببینی گر نه ای احول به تنهایی که تنهایی

به خط و خال و زلف او شد اشیا جمله پیموده

تو تا کی ز آتش شهوت ز شش سو بادپیمایی

برو مجنون شو ار خواهی که بینی روی لیلی را

که لیلی را نمی بیند بجز مجنون شیدایی

به چشمش دل چرا دادی نگر در من، نگر در من

که عاشق چون نگه دارد دل از ترکان یغمایی

بیا ای صورت رحمان! که آمد روز آن دولت

که مشتاقان رویت را نقاب از چهره بگشایی

شب اسراست آن گیسو و قوسین اسم آن ابرو

بیا حق را در این اسرا ببین گر مرد اسرایی

شدم در قلزم سودا چو گیسوی تو غرق اما

در این دریا تو هرکس را کجا چون در بدست آیی

دلم پرخون شد از سودا، بیا قیفال دل بگشا

که شوقت آتش محض است و ذات عشق صفرایی

صفات ذات مطلق را تویی آیینه صورت

به معنی گرچه از وجه دگر اسمای حسنایی

از آنرو قبله رویت هدی للعالمین آمد

که حق را مظهر کلی و گنج سر اسمایی

تو آن یوسف لقا ماهی که در مصر الوهیت

عزیز حقی و حق را هم اسم و هم مسمایی

ملک شد عاشق رویت از آنرو می کند سجده

چه حسن است این تعالی الله بدین خوبی و زیبایی

تو آن خورشید تابانی که در دنیی و در عقبی

به رخسار آفت جانها به زلف آرام دلهایی

به حسن و صورت و معنی تویی آن واحد مطلق

که چون ذات الوهیت بخوبی فرد و یکتایی

ندید از اول فطرت جهان تا آخر خلقت

چو رویت صورتی زانرو که بی مانند و همتایی

ز اشیا چون جدا دانم تو را ای عین اشیا؟ چون

محیطی بر همه اشیا و عین جمله اشیایی

وجود هرچه می بینم تویی در ظاهر و باطن

چه عالی گوهری یارب! چه بی اندازه دریایی

تویی آن عالم وحدت که هستی منشاء کثرت

از آن در جا نمی گنجی که هم در جا و بی جایی

نهان چون گویم ای دلبر تو را از دیده، چون اعمی

که در هر ذره می بینم که چون خورشید پیدایی

بیا ای بی نظیر من که خوبان دو عالم را

به حسن خود غنی سازی چو روی خود بیارایی

سرای هر دو عالم را لقا بنمای و جنت کن

که رضوان حریر اندام و حور سدره بالایی

نسیمی نفحه عیسی در اشیا می دمد هردم

بیا ای زنده گر مشتاق انفاس مسیحایی