نسیمی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

گر شبی دولت به دستم زلف یار انداختی

سایه اقبال بر من روزگار انداختی

چشم مستش گر نظر کردی بر اهل خانقاه

مردم خلوت نشین را در خمار انداختی

دولت دنیی و عقبی وصل یار است ای دریغ

بختم این دولت شبی گر در کنار انداختی

هم ز مژگانش دلم را ناوکی بودی نصیب

چشم ترکش گر چنین لاغر شکار انداختی

غم ز بیماری نبودی گر طبیب درد عشق

چشم رحمت بر من بیمار زار انداختی

گر نبودی بنده قدش صبا ز آب روان

بندها بر پای سرو جویبار انداختی

از سر سعد فلک برداشتی قدرم کلاه

بخت اگر در گردنم دست نگار انداختی

گر نسیم چین زلفش با صبا گشتی رفیق

تا در چین کاروان مشک تتار انداختی

گر به گوش نازک خوبان رسیدی شعر من

هر که را در گوش بودی گوشوار، انداختی

کاشکی برداشتی برقع ز روی گل نگار

تا بر آتش لاله را مانند خار انداختی

گر ز گفتار نسیمی باخبر بودی صدف

از دهان، لؤلؤی رطب آبدار انداختی